کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یاد اریک افتادم که میگفت الان مسئله این نیست که مردم غذای خوب نمیخورن، دیگه اصلا غذا نمیخورن!

چند روز پیش تو فروشگاه، یه عاقله مرد چهل و چندساله جلوی یخچال لبنیات ایستاده بود. دید دارم یه شونه تخم مرغ بر میدارم، گفت: برندار تاریخ نداره. نگاه به تاریخش کردم دیدم هنوز 20 روز مونده. گفتم تا پونزدهم آذر وقت داره. گفت خب کمه. با تعجب نگاهش کردم، اونم با تعجب نگاهم کرد. هر دو همزمان به حرف اومدیم، گفتم خب ما تا اون موقع تمومش میکنیم، اونم گفت شما تا اون موقع تمومش میکنید!

حالا نمیدونم ما عیالوار و پرخوریم یا مردم چس‌خور شده‌ن. 30 تا تخم مرغ مگه چیه؟!

گروس عبدالملکیان می‌گوید:

ما، کاشفان کوچه‌های بن‌بستیم

حرفهای خسته‌ای داریم

این‌بار پیامبری بفرست، که تنها گوش کند. 

نیچه میگوید:

همانطور که پوست، اجزایی چون استخوانها،عضلات، روده‌ها و رگ‌های خونی را در بر گرفته و آنها را از دید انسان مخفی ساخته است، خودبینی و غرور نیز پوششی برای بی‌قرار‌ی‌ها و هیجانات روحند. پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است. 

پنج سال از رفتن خواهرزاده‌م میگذره و من امروز صبح هر چی فکر کردم نتونستم اون طرز خاص «خاله خاله خاله» گفتنش رو به یاد بیارم. اون اوایل هر وقت یادش میافتادم صداش تو گوشم بود، انگار رو به رومه و داره صدام میکنه. چقدر زشت و بی‌رحم و کثافته این دنیا. تنها دلخوشیم دیدن هفتگی مربی نقاشی بچه‌هاست، چهره‌ش و روحیاتش خرده شباهتی به خواهرزاده‌ی من داره. یه گوشه‌ی کلاس مینشینم و به صورت کشیده و استخوانیش زل میزنم، به حالتهای پسربچه‌طورش و به صداقت و صبوریش. کاش از اینابی بودهl که سر قبر مینشینند و درددل میکنند ولی من وقتی میرم قبرستون عصبانی میشم، دلم میخواد یه گرز بردارم همه سنگ قبرها رو بشکنم. از فکر اینکه آدمها بخاطر تسکین این رنج بزرگ - میرائی و هیچ بودگی بشر-  چنین نظام الهیاتی برپا کردk، پر از خشم و تحقیر میشم. 

شما با کلاسا به این جور تمایلات چی میگین؟ گیلتی پلژر؟

ناخنکاره میگه حتما موقع کار و آشپزی دستکش دستت کن، مواد غذایی رنگ لاکت رو عوض نکنه
زن، حالا گیرم با دستکش آشپزی کردم، اینکه دوست دارم غذامو با انگشت بخورم رو چه پیشنهادی داری براش؟:))))))

الان دلم میخواد بشینم ساعتها برای «صمیمیت از دست رفته»م زار بزنم

ولی خب کار دارم، نمیشه.

شاید فردا پا شدم رفتم اون سر شهر، یه جایی که کسی نشناسدم، راه رفتم و زار زدم. 

پخش و پلا-یه مشت یادداشت دوزاری که دلم نمیاد پاکشون کنم و دوست ندارم تو چرکنویسام باشن و به درد انتشار هم نمیخورن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چشمام باز شد، مغزم گفت یادت نره قبل از خواب داشتی غصه میخوردی. بدنم گفت باید پهلو به پهلو بشم چون کمرم درد گرفته، مغزم گفت خفه شو اول از همه باید بغض و اشک چشم تولید کنم، این وقت صبح، قبل از هر چیزی باید غصه خورد، زیاد و طولانی.

که پایان ما بود آغاز ما

من نمیدونم اصطلاح دل شکستن از کی و توسط چه کسی باب شد، فقط به نظرم میرسه که خیلی هوشمندانه است. دل آدم که می‌شکنه، مثل یه ظرف شکسته است که دیگه هیچی توش بند نمیشه، هیچ عشقی، هیچ عاطفه‌ای، حتی هیچ نفرتی. هر چی بریزی تو دل شکسته، دیر یا زود سر میخوره و از لای ترکهاش در میره. تو آخرین گوشه‌ی سالم قلب منو شکسته‌ای مرد، دیگه یه جای سالم هم نداره. حالا که سرت خلوت شده، یاد من افتادی؟ چه حیف که نمیدونی هر چقدرم عشق بریزی توی این دل شکسته، بی‌فایده است. نه که عشق تو، دیگه عشق هیچ بنی‌بشری تو دل من بند نمیشه.

خانم معلمشون گفته با بچه‌ها وضو تمرین کنید. بچه‌م وضو که گرفت گفت برم نماز بخونم؟ گفتم برو بخون. سجاده پهن کرده، چادر پوشیده، میگه مامان رو به قبلمو؟ روی پلمو:)))