کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۸۹۰۹۲۹

- خوب از خودت بگو.

- چی بگم مثلاً؟

- هرچی...

- هر چی یعنی چی؟

- چه میدونم، یه چیزی بگو دیگه.

۹۰۰۲۰۸

اگر زیبا نبودم، حتماً خیلی غصه میخوردم...

891003

از دور که میان معلومه دو تا دانشجو هستن، یه دختر و یه پسر با کوله پشتی های بزرگ. دختر صاف و طلبکار راه میره، پسر متمایل به اون و تا حدودی منت کشانه، دستاشو بالا پایین میبره و یه خط در میون به دختر نزدیک میشه، اما معلومه اجازه نداره از یه حدی جلوتر بیاد. الان دیگه صداشونو میشنوم:

پسر: تو نمیفهمی...

دختر: بهت گفتم اون لینوکس رو بنداز دور یه ویندوز نصب کن!

پسر: تو نمیفهمی...

دختر:...

پسر: ویندوز نصب کردم، خراب شد، تو نمیفهمی...

دختر: خفه شو!


نتیجه اخلاقی واسه پسرها: هیچ وقت جلوی یه دختر دیگه به دوست دخترتون نگید "تو نمیفهمی"

نتیجه اخلاقی واسه دخترها: هیچی!

900206

راست گفت اونی که گفت "زندگی مثل دستمال لوله ایه، هر چی به آخرش نزدیک تر میشی، تندتر میچرخه"

900205

دیشب یه لایه ی ضخیم از سد بین خودم و مادرم برداشتم.فکر میکردم خیلی سخت باشه، ولی  تا اینجاش که خوب پیش رفته، خدا رو شکر. خدایا شکرت که اینقدر منطقی برخورد کرد!!!!!!!!!!!!!!


پ.ن.

دو تا گلدون شمعدونی کاشتم واسه پشت پنجره اتاقم تو شرکت


پ.ن.2

همه میگن که خیلی آروم شده ام... خدا رو شکر!

891004

به دیوید بکهام میگن پولدار، حال میکنم با ولخرجی هایی که واسه پسرش میکنه، از happy end کردن داستان کایوت و رادرانر بگیر تا سفارش یه پروشه واقعی در ابعاد بچه گانه... آدم باید این مدلی با زندگی حال کنه، پول تو حساب بانکی به چه درد میخوره؟

891007

یکی واسه کودک درون لالایی بگه، شاید بخوابه. خسته شدم از بازیگوشی هاش!!!!

900131

باید درونیاتم رو آماده ی یک شروع تازه کنم. تصمیم سختیه، خیلی سخت... با این بی حوصلگی من به نظر محال میرسه!!

پ.ن.

احتیاج دارم که یه کسی یه جایی به من احتیاج داشته باشه...

891009

به یه مناسبتی که خوش ندارم شرحش بدم یاد این شعر مریم حیدرزاده افتادم:

میخوام یه قصری بسازم

   پنجره هاش آب باشه

من باشم و تو باشی و

یک شب مهتابی باشه


و خوندن این شعر برای من قرین با یادآوری یه دوبیتی ساخته یکی از دوستامه... بد نیست خاطره ی این دوبیتی ساختن دوستم رو هم بگم...

راهنمایی که بودیم، کنار حیاط مدرسمون داشتن یه نمازخونه و سالن آمفی تئاتر و سایر مخلفات مورد نیاز مدرسه رو میساختن. یکی از کارگرهای دائمی ساختمون، یه پسر 4-23 ساله ی افغانی بود که بهش میگفتم "مَمَّد افغانی". یه کارگر ایرانی جوانتر هم بود که ما آخر نفمیدم اونجا چیکار میکرد، اسمش مجتبی بود. یکی از دوستای من (دوست که نمیشه گفت، همکلاسی بودیم...) با این مجتبی روی هم ریختن و خلاصه نامه ی عاشقانه و قرار و این صحبتها... این دوست من کلاً یه تخته اش کم بود، صدبار بهش گفتم آخه محبوب! خره! آدم قحطه که تو با این عمله دوست شدی؟؟ این همه پسر ریخته، آخه گوساله آدم گ.. هم که میخوره باید بره توالتهای بالا شهر، نه مستراح عمومی پارک شهر!! ولی محبوبه فقط مسخره بازی درمیاورد... ورد زبونش هم این دوبیتی بود که میگفت مجتبی واسش گفته:

میخوام یه نمازخونه بسازم

پنجره هاش آبی باشه

من باشم و تو باشی و 

    ممدِ افغانی باشه


پ.ن.

بی ادبی ادبیات اون روزهای من انکار ناپذیره، تاثیر همسالان بود و البته فقط بیرون از خونه؛ تو خونه که جرات نداشتیم از این حرفا بزنیم!

خوب که فکرشو میکنم میبینم چندگانگی های شخصیتی من از همون موقع ها شروع شد. از همون موقعی که دفترهایی داشتم که بعضی ها اجازه داشتن بخونن و بعضی اجازه نداشتن. جلوی هر معلمی یه جور ظاهر میشدم و تو خونه شبیه هیچکدوم از شخصیتهای مدرسه ایم نبودم... تا الان که واقعیات رو اینجا مینویسم، ولی نه با اسم واقعی خودم.

۹۰۰۱۲۹

وای که چقدر دلم یه سفر هیجان انگیز میخواد... دلم میخواد برم ونیز، جایی که چند شب پیش تو خواب و خیال دیدم.... دلم میخواد تو خیابوناش، تو قایق بشینم و رو به آسمون چشمامو ببندم و تلوتلو بخورم... احساس میکنم جوونیم داره هدر میره، بدون هیچ لذتی. خدا صدامو میشنوی؟ من هم لذت میخوام  تو زندگیم، میفهمی؟


باید سعی کنم از اون چیزی که دارم لذت ببرم... باید سعی کنم، حتی اگر سخت باشه...


پ.ن.

در پی پیدا شدن سوسک در غذای یکی از همکاران، شعار ما این است در غذاخوری:

از گشنگی می میریم

                                سوسکو نمی پذیریم


پ.ن.2.

امیدم رو مگیر از من خدایا... خدایا... خدایا...

آدمیزاد به امید زنده است، من هم امیدوارم. امیدوارم یه روز خوش بیاد که من خوش بگذرونم، خوش باشم، برم سفر، برم طبیعت گردی، برم کوه، جنگل، دشت، دریا.... فکر کن کنار یه آبشار، رو یه تخته سنگ دراز کشیدی و داری صدای سقوط آب رو گوش میکنی.... به به! به به! به به! بالاخره یه روز خوب میاد که من هم به آرزوی طبیعت گردیم برسم، میدونم که میاد...خونه ی بابامون که نشد، شاید خونه ی شوهرمون بشه... هی ی ی ی میترسم اونم یه آدم چلمنگی باشه که صبح ها به زور از رختخواب دربیاد، فکرشو بکن.... نه نه نه نه!!!!!!!!! حتی فکرشم نمیتونم بکنم، ترجیح میدم امیدم رو حفظ کنه، شاید هم طرف از اینایی باشه که خیلی اهل سفر و گشت و گذار و خوشگذرونی باشه، خدا رو چه دیدی؟؟؟


پ.ن.3

وقتی دلت نمیخواد، نمیتونم کار بد بکنم. شکرت که علی الحساب دلت نمیخواد، حالا چراشو من نمیدونم؟!


پ.ن.4

متاسفم که اینقدر درکت پایینه و نمیفهمه که بعضی چیزها تغییر کرده و دیگه نباید انتظار داشته باشی که رفتار من مثل سابق باشه... باید رفتارتو عوض کنی، میفهمی؟ د نمیفهمی دیگه، اگه میفهمیدی که این جوری رفتار نمیکردی... حالا خوبه من به تو گفتم نمیفهمی؟ تو که میگفتی نمیفهمی حرف بدی نیست، بیا حالا تحویل بگیر

آخیش، با اینکه میدونم کسی که باید بخونه، این نوشته رو نمیخونه ولی از نوشتنش حالم خوب شد.