من در این مرد ذخایر بی پایانی از شخصیت، بزرگواری و جوانمردی حقیقی دیدم که دزدمونا در اتلو ندیده بود. او یک اتلوی واقعیه با این فرق که قادر به بروز دادن احساسات عشقی خودشه[...]پاکدلی، خوش خلقی، وارستگی، بی نیازی اینها اون زیورای اخلاقی بزرگیه که خدا به هر کسی نداده، اما دراون مثل یک معدن دست نخورده بی پایانه [...] برای زن عشق حقیقی مثل یک چشمه ی زاینده است، یه شعر خدائیه که به اون روح و توان و قوه ی سحرآمیز ایجاد دوباره و صد باره ی زندگی رو می ده و من حتی اگه این مرد گدای راه نشینی بیش نبود و به همین قدرت و شکوه و بهتر بگم عجز و فروتنی شور پرستیدن داشت باز از صمیم قلب دوستش داشتم. این اون صلیب زنجیرداریه که من و اون از دوستی همدیگه به گردن آویختیم تا اگر به آتش مرگ سوختیم و فنا شدیم نشون ما باقی بمونه. آخه سرابی منو با مردای معمولی مقایسه نکن. از من نخواه که به تو درباره ی رفتار با شوهرت دستور بدم. خان جان تو مثل شوهر سابق من که نه اون سکه ی قلبیه که دورش بندازی و نه چک وعده داریه که نگهش داری و من نمیدونم حد وسط این دو چی میشه، شاید یک مرد نیمه مرد، هیچ مسلک و بی شخصیت؛ اون نه کبر بی شرمانه و گستاخ پلنگ رو داره و نه صولت تسلط طلب و خوی نجیبانه شیر رو. خرس سیاه غدار و پنهانکاریه که وقتی به چنگ آدما افتاد از لای میله های باغ وحش از تماشاچیش غذا گدایی می کنه.
گیج شدم
خوبی؟
گیج چرا؟
آره خوبم
یکی به من پیشنهاد داده بخونمش
کتاب قشنگیه
دلم برای نوشته های خودت تنگ شده
یه مشت نوت چرکنویس دارم ولی دل و دماغ انتشار ندارم
این قسمتش قابل تامل و قشنگه ولی نمیدونم چرا وقتی کتابش رو خوندم ناراحت و عصبی شدم. از اینکه کاری ازش برنمیومد یا نمیخواست...
الان متوجه نشدم داری دربارهی کی حرف میزنی که ازش کاری برنمیومد یا نمیخواست.
هنر لین نویسنده در همینه که یک موضوع واحد و یک قصهی نه چندان پیچیده رو جوری از زوایای مختلف نقل میکنه که تو نمیتونی یک آدم سیاه مطلق پیدا کنی.
خود آهو. نه سیاه نبود رفتاراش حرصم میداد.
آهان