برای بار نمیدانم چند دهم به تسلیبخشیهای فلسفه پناه میبرم، آلن دوباتن به نقل از شوپنهاور چیزی میگوید با این مضمون که لازم نیست اینقدر از خودت و تلاشهایت مایوس باشی، تو هم یک موجود زندهای مثل مورچه و موش کور، آمدهای که نفس بکشی، بخوری و پس بدهی و این وسطها تولیدی مثلی هم کرده باشی؛ برنامه چیزی بیش از این نبوده و نیست. فرقش این است که میتوانی رمان بخوانی، موسیقی گوش بدهی و تئاتر ببینی. به ذهنم میزند که خیلی وقت است بچهها را تئاتر نبردهام، به تیوال سری میزنم و بلیط میگیرم. فکر میکنم اگر برای برادرزادهام و مادرش هم بلیط بگیرم بچهها خوشحالتر میشوند ولی راستش حوصله هماهنگ شدن با هیچ کس را ندارم، همین دو تا بچه را از خانه بیرون بردن مشقتبار است. در واقع هیچ دلم نمیخواهد از خانه بیرون بروم. دوست دیگری را میشناسم که تنها زندگی میکند و او هم در باتلاق افسردگی فرورفته، طوری که پیامها و تماسها را جواب نمیدهد. فکر میکنم شاید خوش به حالش است که میتواند تنهایی به درد خودش بمیرد. من ولی مجبورم زنده بمانم و زندگی کنم، چون به دو تا طفل معصومم متعهدم. هر چند که تعهدم به درد عمهام میخورد اما دارم تلاشم را میکنم؛ نیمه شب دست به دامن دوباتن میشوم که تسلیام بدهد، بلیط تئاتر کودک میخرم و به اینکه کدام صندلی برایمان بهتر است فکر میکنم، صبح با هر رنجی که شده خودم را از تخت بیرون میریزم، کارهای معمول و غیرمعمولی که امروز باید انجام بدهم را میدهم و به خانه برمیگردم. همین که ماشین را پارک میکنم با خودم فکر میکنم بروم خانه و مقداری گریه کنم. حالا هم همینطور که تایپ میکنم اشک میریزم. کاش مثل مورچه و موش کور میلی به حیات داشتم، کاش از همه چیز بیزار نبودم.
درکت میکنم
وقتی سالها پیش تصمیم گرفتم بچه بیارم
هیچ وقت فکر نمیکردم فقط تعهد به اونه که باعث میشه از پا نیفتم و ترک هه چیز و نکنم
آدم نمیدونه این خوبه یا بده...
نمی دونم دقیق مشکل چیه
ولی حال همه مون خوب نیست
مشکل دقیقا افسردگیه