تا همین ده دوازده سال پیش، برای منی که تهران به دنیا آمدم ولی پدرم متولد شهر دیگری بود، دعوای تهرانی و شهرستانی هیچ معنایی نداشت. ما که میرفتیم شهرستان همه سعی مان را میکردیم که تهرانی بودنمان برجسته نشود، آنجا فرمانروایی غیرتهرانیها بود و ما عضو ناخالص و گلدرشت جمع بودیم. خنده و شیطنت دخترانشان بیشتر از من و خواهرانم بود، به مراتب حاضرجوابتر بودند و حتی در لباس پوشیدن هم بیپرواتر، اما این ما بودیم که باید به زحمت دامنمان را از خوردن برچسب جلف و سبکسر پاک نگه میداشتیم! شهرستانیها برای من بیست و پنج ساله آدمهای بیکاری بودند که دنبال ایراد ما تهرانیها میگشتند. از ما بیسوادتر بودند؟ نه لزوماً. احمقتر؟ نفهمتر ؟ اُملتر؟ فقیرتر؟ نه واقعا! هیچ وقت فکر نمیکردم ما تهرانیها برتری خاصی به غیرتهرانیها داشته باشیم. اصلا این هویت تهرانی برای من معنای خاصی نداشت. بارها دیده بودم یک شهرستانی ظرف دو سال از من تهرانیتر شده بود! ناکامترین تلاش شهرستانیها در راستای تهرانی شدن، تغییر لهجهشان بود که برای ما تهرانیها اصلا مهم نبود. ما از بچگی عادت داشتیم همسایه بالایی ترکی حرف بزند و همسایه پایینی لری، بقال قزوینی و بزاز اصفهانی، همهشان هم خودشان را تهرانی بدانند، مخصوصا نسل بعدیشان که تهران زاده شده بود. خلاصه همه این تکثر و رواداری را با خودم حمل کردم تا آنجایی که با عزیز راه دوری سر این قصه تهرانی-شهرستانی حرفمان شد. دل پری از ما تهرانیها داشت و دلخوریاش به کینه پهلو میزد! از آنجا شاخکهایم روی این قضیه تیز شد. فهمیدم او مشتی بود نمونه خروار خروار شهرستانی انتقامجو. از نظرشان ما مرکزنشینهای بیفرهنگ و بیریشه مکندههای ثروت و امکانات بودیم که نه تنها حق آنها را خورده بودیم بلکه زبانمان هم دراز بود. پیشرفت فکری و فرهنگی تهرانیها و عقب ماندگی احتمالی شهرستانیها، (اگر! بهشان ثابت میشد) هنر ما نبود، تقصیر آنها هم نبود، جبر جغرافیا بود اما تقاصش را باید ما برخوردارترها پس میدادیم. این همه روده درازی کردم که بگویم کتاب «روز خرگوش» را حاصل همین دعوای ناموزون میبینم. گویی خانم سلیمانی که قصه زنان روستایی را خوب روایت کرده، میخواسته به خودش و به بقیه ثابت کن که میتواند ناداستان هم بنویسد و میتواند زن متوسط تهرانی را هم به تصویر بکشد. فصل اول هم البته خوب توانسته، آذین میتواند من باشد یا حتی خود بلقیس که سالهاست ترک دیار کرده؛ اما درفصل دوم که به نظرم خیلی سرسری (شاید متاثر از شخصیت اصلی) نوشته شده، آزیتا همان دختر گلدرشت تهرانی است که زن شهرستانی همینجور که دفه را روی پود قالی میکوبد، رفتار و کردارش را با چاشنی بدجنسی و تنگنظری برای دخترانش بازگو میکند، با تاکید بر اینکه تهرانیها تحفه خاصی نیستند و توی کار خودشان ماندهاند.