دیروز روز عجیبی بود، شاید نقطه عطفی در بزرگسالی من؛ روزی که اراده آگاهیم بر اطفاء آن دیوانه که در من می زیَد، کارگر افتاد. دیوانه خشمگین خندید، گریه کرد، سکوتش را فریاد کشید، اما چیزی را نسوخت. این بار که دیوانه بیدار شد، آگاهی فرار نکرد، آگاهی ماند، رفتارش را رصد کرد، از خنده و گریه اش نترسید، کنارش ماند، تخطئه اش نکرد، فقط محکم دستش را گرفت. دیوانه تنها نبود، همه چیزش را ازدست نداده بود، کسی در آینه نگاهش میکرد، برایش دل میسوزاند، به حقانیتش ایمان داشت، از او میخواست خودش را خراب دیگران نکند.... دیوانه کم کم در سکوت فرو رفت، بی آنکه چیزی بسوزد.