زمانی بین من، خانم صفر، آقای یک و آقای دو حلقه دوستی وجود داشت. خانم صفر و آقای یک هر دو متأهل و من و آقای دو مجرد بودیم. در آن ایام، نم نمک از زیر و بم زندگی هم با خبر شدیم؛ کاستی های هم را شناختیم و از رنجهای هم رنجیدیم و اندک شادیمان را قسمت کردیم. از آن جمع تنها رفاقت من و خانم صفر ماندنی شد. از آقای دو دورادور خبرکی میرسد و خبرم از آقای یک هم محدود است به گاهی پیامی و جواب سلامی.
زیر دوش به روزهای اول آشناییمان فکر میکنم. چه شد که آن جمعِ اکنون پریشان ایجاد شد؟! دقیق یادم نیست. به دنبال اشتراکاتمان میگردم و فقط یک چیز می یابم: درک نشدن.
پ.ن.
نامگذاری ها را از صفر شروع کردم چون نمیخواستم کسی را سه کنم.
نوموخام
من میخام خانم یک باشم
دوس دارم عدد یک رو
ولی انصافا اونقدر که ما از هم خبر داشتیم و با هم تو این سالها زندگی کردیم، دوستان قدیمی من و دوستان بعد از شماها، از من نه خبر داشتند نه به دردم خوردند
البته این متن رو هی مرور می کنم، اون علت نزدیک شدنهامون برام خیلی مهمه، همون درد و دلهامون بوده
چیزی که اگر بین هر دونفری اتفاق بیفته اونها رو به هم نزدیک میکنه، و اگر بین کسانی نباشه، اونها به هم نزدیک نمی شن
کلمه و حرف انگار سنجاق قفلی رابطه هاست