نصفه شب، یادش افتاد. بغض کرد. بخودش گفت: گریه کن دختر! گریه کن... بگذار اشکهایت بیاید... باید خالی بشوی، این عقده باید باز بشود...
خودش گفت: نمیخواهم گریه کنم... ارزش اشک ریختن ندارد...
با نگاه پرسید واقعاً ارزش ندارد؟
خودش گفت: نه ندارد! نه او و نه هیچ کس دیگر... او هم مثل بقیه بود، یک شیاد عیاش مثل بقیه شان.... همه شان عین همند...
دلش نمیخواست این طور فکر کند، این طور فکر کردن برای آینده ش خوب نیست، او باید آینده ش را روشن و قشنگ بسازد، این طور فکر کردن ویرانش میکند، بدبینش میکند، تلخش میکند. هیچ کس یک دختر تلخ را دوست ندارد. او باید دوست داشته شود... اما چه دلداری میتوانست به خودش بدهد؟ به کسی که به هر که دل بست باخت...
اشکش درآمد، سر خوردن اشک روی صورت آرامش بخش است، مثل رد شدن از یک پل معلق...
گفت: میدانم، وقتی یک نفر میگوید همه شان عین همند، دارد خودش و طرف مقابلش را تبرئه میکند. خودش را بابت انتخابش و طرفش را بابت عملش... دارد میگوید طرف مقابل من به ذاتش عمل کرده، پس جای محاکمه ندارد... اما آیا واقعا ذات آدم این است؟ ذات مرد این است؟ نرینگی یعنی همین؟؟؟
خودش گفت: انتخاب من... انتخاب من هم غلط بود...
سلام
ای کاش مادرانمان در گوشمان زمزمه می کردند ای کاش دوست داشتن را هم دیکته میکردند...
اصراری نکنیم برای دوست داشته شدن.
موجود دوست داشتنی بودن سخت نیست.
سر بزن به ما
محمد و مینو