وقتی بچههام نیستن، دلم میخواد هیچ کاری نکنم و فقط از نبودن اونا لذت ببرم. نفس حضور اونها نیست که آزارم میده، موضوع اینه که وقتی اونا حضور دارن من بیش از حد انرژی صرف میکنم فقط برای اینکه «مادرم» نباشم، تلخ جوابشون رو ندم-که تو مغزم دارم میدم-، از چند بار تکرار یک حرف خسته و عصبی نشم -که در واقع میشم- از حرفها و توهینهای کودکانهشون با بزرگواری بگذرم -در حالی که به شدت رنجیده و دلچرکینم-، نظر و مخالفتشون رو به رسمیت بشناسم و به شخصیتشون احترام بذارم.
واقعیت اینه که من همچین آدمی نیستم، من فقط یه ورژن بالاتر از مادرم هستم، مثلا اگه اون فقط یک بار حرفی رو میزد و ما اطاعت نمیکردیم، بار بعدی تشر و تحقیر و توهین حواله ما میکرد؛ من ظرفیتم دو الی سه بار تکراره و از بار چهارم دلم میخواد همون تشر و تحقیر و توهین رو حواله بچههام کنم؛ ولی نمیکنم. خون خونم رو میخوره اما باز با لحن مادرانه ازشون میخوام که «لطفا» چراغ دستشویی رو خاموش کنید و درش رو ببندین در حالی که تو مغزم یکی داره جیغ میزنه هزار بار گفتم در این بیصاحاب مونده رو ببندین! دست پشت سر ندارین؟!.... این جوراب کوفتی رو همینجور ننداز وسط اتاق! این اتاقو گه بگیره عین خیالتون نیست... حیوونی مگه؟ این ظرف غذاتو ول کردی، کی جمع کنه؟.... مشق نمینویسی؟ به درک! اصن درس نخون حمال شو! دودش تو چشم خودت میره.... همه این حرفها و صداها تو سرمه در حالی که ادای آدمای بیخیال و خونسرد رو درمیارم. این همه ادا خستهم میکنه؛ وقتی بچههام نیستن فقط میخوام خستگی در کنم.
من این کار رو اکثرا مقابل همسرم انجام میدم. صبر میکنم و فکر میکنم دلم میخواد جیغ بزنم اما نمیزنم و آروم توضیح میدم ولی واقعا نتیجه فعلا از کاری که مامانم میکرد بهتره :)
قطعن کار درست همینه و حتمن نتیجهی بهتری داره
ولی آدم فرسوده میشه :((