کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

آذری که تمام نمیشود...

میپرسم بهتری؟

میگه خسته و ناتوانم هی

میگم خسته و ناتوانت هم عزیزه

چیزی نمیگه

میگم اصلا این مدت با کسی هم معاشرت داشتی؟ یا فقط دنبال کسشر دویدی؟ 

چیزی نمیگه

میگم ببین من مادرم، به منبع حیات وصلم:)) نشون به اون نشون که خودم سالی بیست دفعه به درون مرزهای گا میرم و برمیگردم:)) بیا دستتو بده من، بذار تو رو هم به منبع حیات وصل کنم:))
باز هم چیزی نمیگه
من هم دیگه چیزی نمیگم چون میدونم که این حرفها فایده‌ای نداره، ترجیح میده تو خودش باقی بمونه و من رو پشت در اون دژ مخروبه جا بذاره. نمیدونم من بیش از حد علاقه دارم اطرافیانم رو کنترل کنم یا هر چی لجوج نفوذناپذیره جمع کرده‌م دور خودم!!!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد