کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۲۰۴۰۹

شاید اگه میتونستم یه کم غر بزنم، کمتر از شوهرم متنفر میشدم. ولی وقتی غر میزنم و دعوا میکنم، از خودم متنفر میشم. از بچگی یادم داده‌ن ساکت باش، بساز، تحمل کن، بمیر ولی غر نزن. من یاد گرفتم سکوت کنم و فقط غرغرهامو بنویسم، دلزدگیا و دلمردگیامو نوشتم و اینجوری یه جایی تو سینه‌م باز کردم تا نفسم بره و بیاد و زنده بمونم. ولی نوشتن برای بهبود رابطه کمکی نمیکنه. یه زمان که امیدوارتر بودم، یه زمان که هنوز دلم میخواست این زندگی پا بگیره، هرازگاهی برای شوهرم نامه مینوشتم، نوشته های طولانی، پنج شش صفحه‌ی آچهار. اما الان دیگه دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم. حس تنفر و کینه‌ای که پیدا کرده‌م بر همه عواطف و عقلانیتم غلبه داره. دیگه دلم نمیخواد من آدم عاقل و فهمیده‌ی ماجرا باشم. میخوام من هم نفهم و بیشعور و خودخواه باشم. میخوام هر کار دوست دارم بکنم و طرف مقابل به تخمم نباشه. میخوام ریشه‌ی این رابطه را بسوزونم. تو ذهن من همه چیز تموم شده، این تنها چیزیه که میخوام بهش بگم و حتی تخم گفتن همین رو هم ندارم. فقط از سر ترس و مصلحت اندیشیه که مونده‌م تو این زندگی. به نظرم بودن همین پدر نیم‌بند برای بچه‌ها بهتر از نبودنشه. اگه خودم تنها بودم، برام مهم نبود بعد از طلاق قراره چه بدبختی‌هایی پیش بیاد؛ اما این دو تا بچه گناه دارن و البته حضور و وجودشون اونقدر ازم انرژی میگیره که دیگه نمیتونم مشکل جدیدی رو هندل کنم. اگر مطمئن بودم این مرد بچه‌ها رو برمیداره و بزرگشون میکنه جونم رو برمیداشتم و فرار میکردم ولی این مرد بی‌مسئولیت از پسش برنمیاد. شاید پنج شش سال دیگه که بچه‌ها حس مسئولیت بیشتری داشته باشند و کمتر سربار من باشند، بشه کاری کرد. 

020230

بعد از زیرابی رفتن دوست پسرش، برای پسره فاز بی محلی برداشته و در مقابل بااقبال و شیفتگی بی سابقه ای مواجه شده. با یه حس عجیب ولی واقعی میگه: نمیدونم چرا رو پسرای ایرانی بی محلی جوابه؟! میخوام بگم حالا مگه چند تا دوست پسر خارجی داشتی؟ ولی به جاش میگم ایرانی و خارجی نداره، هر آدمی که سلامت روان نداشته باشه روشهای نادرست بهتر روش جواب میده. 

کاش حالا که دیپلمش انسانیه، میتونست دو خط شعر بدون تپق بخونه

به یه توییت قدیمی برمیخورم و کمی بلند میخندم. بچه میپرسه به چی میخندی؟ میگم آخه بگم هم متوجه نمیشی مادر. بعد از روی توییت میخونم: «مایکروسافت به سی تا از شارپ ترین کارمنداش دستور میده تا به دنبال سی شارپ بگردن. اونا هم از هفت دره عبور میکنن و وقتی به دره سلیکون میرسن، میفهمن سی شارپ در حقیقت خودشون بودن.» بچه به نقاشی‌ش ادامه میده ولی همسر با تعجب و خوب که چی؟ِ خاصی که در نگاهشه بهم زل میزنه. میگم قصه سی‌مرغ عطار رو که میدونی؟ همونجور مبهوت نگاه میکنه. مختصرا قصه رو یاداوری میکنم. بعد توییت رو خط به خط توضیح میدم. میگه چه مسخره، یعنی پول دادن به این سی نفر که چیزی که داشتن رو پیدا کنند؟!

۰۱۱۱۲۲

مدتی با همسایه کناری‌مان کمی ایاق شده بودیم، آن هم به لطف خوش‌زبانی خانم همسایه و پرروئی بچه‌های کوچکم که علاقه داشتند با دخترِ همیشه ساکتِ همسایه ارتباط برقرار کنند؛ وگرنه مستحضرید که من یُبس و خالی از مهارت‌ صمیمیت هستم. دخترک شش ساله‌ی همسایه نمی‌توانست مثل بقیه حرف بزند و بچه‌های سه ساله من هم در آن زمان حرف زیادی نمی‌زدند و نیاز به همبازی داشتند نه هم صحبت. گاهی به هم سر می‌زدیم، بچه‌ها بازی می‌کردند، من و خانم همسایه گپ‌های مادرانه می‌زدیم. اما خوشبختی کوچک ما فقط چند ماه دوام آورد. یک روز خانم همسایه گفت که باید بروند و به جای او جاری‌اش که دختر بسیار خوبی است ساکن آن خانه می‌شود. از صحبتهایش متوجه شدم که عروس و دامادی که قرار است همسایه‌ی ما شوند چند سالی دوست بوده‌اند. در دلم گفتم کاش از آنهایی باشند که بعد از مدتها دوستی هدفشان تشکیل خانواده و گسترش آن باشد، کاش زود یک نی‌نی بیاورند و کمک به مادرش بهانه‌ای بشود برای معاشرتمان؛ اما زهی خیال باطل. دوستان جوان ما اهل هر چیزی بودند غیر از آوردن نی‌نی و معاشرت با مادر دو تا بچه. زوج جوان یا خانه نیستند یا اگر هستند چند نفر همسن و سال خودشان مهمانشان است، مدام دور همی و مسافرت و عشق و حال حتی در اوج قرنطینه‌های کرونا. پریشب ده پانزده نفر آدم توی پنجاه متر جا جمع شده بودند، نمیدانم مست یودند یا چت یا چیز دیگر، ساعت دوازده شب بلندگو را بین خودشان دست به دست می‌کردند و آهنگی را همخوانی میکردند که من اصلا نشنیده بودم. از شما چه پنهان حسودی میکردم به تک تک آدمهایی که آنجا بودند، نه بخاطر اینکه می‌توانستند مست باشند و برقصند و بخوانند، فقط بخاطر اینکه می‌توانستند با هم باشند؛ می‌توانستند به اراده خودشان در جمعی که دوست دارند باشند. خانواده من هیچ وقت نگذاشتند با جمعی غیر از خودشان باشم، احتمالا در ناخودآگاهشان می‌خواستند من کسی را نداشته باشم تا برای همیشه مال خودشان بمانم. حالا که دیگر آنها را دور انداخته‌ام، چوب دو سر نجسی شده‌ام؛ نه هیچ وقت جوانی و کارهای سرخوشانه کرده‌ام نه الان که مادری میانسالم جمع و گعده‌ای مناسب احوالاتم دارم. مثل آدم توی غربت مانده‌ای هستم که با هیچ کس زیان مشترکی ندارد.

۰۱۱۰۱۴

شما بیا گروه کلاس بچه‌های من رو در شاد ببین، بیا حرفها و رفتارهای مادران رو ملاحظه کن، ببین چطور واسه معلم دم تکون میدن و دورویی میکنن؛ بعد میفهمی که همین حکومت آخو‌ندهای کون به سگ داده از سر این جماعت کوته‌بین خایه‌مال زیاده. دارک این زندگی ماست وسط یه مشت گوزکله‌ی بی‌مقدار. 

۰۱۰۹۲۱

اون هم مثل مامان بود 

منو نمیخواست ولی نمیتونست دوسم نداشته باشه 

برای مامان دختر خوب و مطیعی بودم، برای او هم معشوق رام و مهیا اما اینها کافی نبود برای اینکه منو بخوان.

زخم عمیق خوب ناشدنی من، درد همیشه و هنوز و همواره من، طرحواره تکراری زندگی من: نخواسته شدن، پس زده شدن، مصرف شدن و دور انداخته شدن از طرف کسی که قاعدتاً باید دوستم میداشت. 





۰۱۰۹۰۸

مادرم داره میمیره اما نمیمیره

تو هفت سال اخیر این بار چهارمه که وضعش اینقدر وخیمه که دکترها هیچ امیدی بهمون نمیدن. قلبا دلم میخواد بمیره چون اگه خودم بودم نفس کشیدن به بهای این همه درد و رنج رو نمی‌خواستم. دیروز رفتم دیدمش، نیمه هوشیار بود، چشماش بسته بود ولی وقتی صداش میکردم واکنش داشت و سعی میکرد چشماشو باز کنه. پشیمون شدم که دیدمش. همه عصبانیتم تبدیل شد به غم. خانواده.م من رو کامل مصرف کرد و هنوز که هنوزه ازم طلبکاره. دو هفته پیش به ضرورت چند روز خونه‌شون موندم و با قهر و حال کثافت ترکشون کردم. احساساتم عین خامه‌ایه که ریخته باشن تو آبگوشت و با استفراغ تزیینش کرده باشن. 

پ.ن. 
ده سال پیش همین موقعها بود که گوشه‌ی رینگ گیرم انداخته بود و با هر چی که دستش میرسید ضربه میزد. با بهانه‌های بی‌معنی آزارم می‌داد و زندگی رو زهرمارم می‌کرد. از فشار حرفا و کارهاش روزی صد بار آرزوی مرگ میکردم. نه مادر من، نه حاج خانوم، متاسفانه ده سال که هیچی، صد سال هم بگذره نمیتونم فراموش کنم چه کردی با من. هنوز هم پاش بیافته همون لجباز و بی‌رحمی که بودی هستی. هنوز هم عصبانیتم به دلسوزیم میچربه. 

زندگی جای دیگری است- میلان کوندرا

نمی‌دانم یک آدمی که هیچ وقت در حکو.متی توتا.لیتر زندگی نکرده، از خواندن این کتاب چه حسی پیدا می‌کند ولی خب، کوندرا هم مثل خود ما عمرش را در شرایط تخماتیکی گذرانده و دیگر چه می‌تواند بنویسد جز توصیف همین چیزهای تخماتیک؟ گر چه او اصرار دارد که داستان، داستان یک شخصیت است، نه روایتی از بستری تاریخی؛ این را هم مستقیم می‌گوید و هم غیرمستقیم (با روایت داستانهای تاریخی مشابه) ولی خب خودش هم می‌داند که اگر چنین بستری (سلطه کمونیستها و سوسیالیستها) نبود چنین داستانی هم وجود نداشت. اصلا همان مثلهای تاریخی هم که میزند برای اثبات اینکه شخصیت نابالغ و ناپخته همیشه وجود داشته و همه‌شان تکه‌های یک کرباسند، در نقاط عطف تاریخی رخ داده‌اند. یک جورهایی این نقاط (که در واقع نقطه نیستند و روزگاری هستند)، بستری می‌شوند برای آدمهای فرومایه که به زور خودشان را چیزی غیر از آن که هستند نشان دهند و البته بیش از هر کس خودشان فریب این دروغ را بخورند و تقاصش را هم پس بدهند. آه که در این عمر خودم چقدر زیاد دیدم از این آدمها، تازه فکرش را بکن من اصولا آدم کم معاشرتی هستم. بگذار اینطور بگویم که اگر نبود بحرانهای حساب نشده‌ی زندگی‌ام، شاید خودم هم یکی از آن تباهان تاریخ بودم. 


قصه‌ی دیوار

نوشته بود «دنبال کسی نباش که بتوانی با او زندگی کنی، دنبال کسی باش که نتوانی بدون اون زندگی کنی«. وی در ادامه خاطرنشان نکرده بود که بعد از یافتن چنین کسی چه باید کرد؟ احتمالا منظورش این بوده که سعی کنید در کلیشه «تا آخر عمر با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند» جا بشوید؛ ولی چه می‌شود کرد که بعضی‌ها کلیشه بر عکس دوست دارند؛ او را ‌پیدا میکنند، زجرش میدهند، از خودشان می‌رانندش و نهایتاً از جای خالی‌اش زیارتگاه می‌سازند و برای گریاندن زائران مرثیه می‌سرایند.  سالهاست که گول قیافه‌های شکست خورده عاشقان دوزاری را نمی‌خورم. آنان که به جای درمان زخمهای باز و عفونی روانشان، روان دیگری را مخدوش می‌کنند، همانانند که مراقبت از عشق را بلد نیستند، پس سزاوار تنهایی‌اند.


۰۱۰۸۲۶


لشکر ناکامان تاریخیم: بدون جنگیدن شکست خورده و بدون زندگی کردن مرده.