یالوم تو کتابش به دغدغههای اگزیستانسیال (وجودی) میپردازه و اضطراب مرگ رو ریشه اصلی اغلب اضطرابها میدونه. اونطور که من فهمیدم موضوع اینه که مهمترین دغدغه ما از بد تولد زنده موندنه، مثلا نوزاد برای زنده موندن نیاز داره که دوست داشته بشه و مورد توجه قرار بگیره، پس اضطراب «دوست نداشته شدن» میتونه یه اضطراب حیاتی باشه و اگه درست و در زمان خودش برطرف نشه میره توی ناخودآگاهت و بعداً به شکل اختلال روانی خودشو نشون میده. همینقدر پیچیده و همینقدر ساده.
یه بار با دوستی در مورد بزرگترین ترسهامون حرف میزدیم. اون گفت بزرگترین ترسش «بی پولی»ه من گفتم بزرگترین ترسم «دوست نداشته شدن»ه. بعدش خیلی حرفهای خوبی زدیم که جاش اینجا نیست؛ و از اون موقع (ده سال پیش) دائما به این فکر میکردم که چطور میشه از این ترس خلاص بشم؟ بعد از اون فهمیدم این ترس ریشه همه بدبختیا و احساسات ناخوشایند منه. این ترس دست و پای من رو در« ابراز وجود» بسته بود و منجر شده بود به «اضطراب» و «وسواس فکری» و نهایتاً «وسواس عملی». یالوم کمک کردم بفهمم که ترس اصلی ترس از مرگه. نزدیک یکسال خوندن این کتاب رو شروع کردهم، امشب موقع خوندن صفحه ۳۰۰ متوجه شدم دیگه مثل سابق از «دوست نداشته شدن» نمیترسم! الان آگاهم و دائم به خودم یادآوری میکنم که حتی اگه هیچ کس دوستم نداشته باشه زنده میمونم، پس دیگه آزار و سواستفادهای رو فقط از ترس طرد شدن تحمل نمیکنم. من دیگه طفل بیپناه نیستم، تنهایی و بیکسی من رو نمیکشه، دلیلی نداره ازش بترسم. شگفت انگیزه که در این مدت چقدر احساس رهایی و سبکی دارم. به همین پیچیدگی و به همین سادگی.
اکثرا این ترس «دوست نداشته شدن» رو انکار می کنیم.
--
اول میخواستم بنویسم «انکار می کنند» بعد خواستم خودم رو مستثنا نکنم نوشتم «انکار می کنیم»؛ ولی اینطوری شما رو هم حساب می کنم. شما که دستی توی کلمه ساختن دارید ، ضمیری واسه این موقعیت میتونید بسازید؟
میتونی حالت مجهول جملهت رو بنویسی:
اکثراً «ترس از دوست نداشته شدن» انکار میشه