کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

180 درجه به سمت جنوب

مدتی بود که شماره‌م رو داشت و به هم اسمس میدادیم.


اولین تماسش (فکر کنم پنجشنبه بود) داشتیم با مادرم سبزی پاک میکردیم. موبایلم که توی شارژ بود، زنگ خورد. با دست گلی گوشی را از گوشه‌اش گرفتم-یک شماره ثابت ناشناس با کد نا‌آشنا و صدای مردی که میانسال به نظر میرسید. لحن من رسمی بود و او بدون این که خودش را معرفی کند، سعی میکرد نیمه‌رسمی حرف بزند. وقتی شناختمش، حتی نمیتوانستم اسمش را ببرم، با حضور مادر چه باید میکردم؟!


چقدر دلهره و اضطراب داشتم از شنیدن صدای کسی که مدتها قلبم را مشغول خودش کرده بود. باید به او چه میگفتم؟ چه گفتیم؟ چه شنیدم؟ یادم نیست. حتی یادم نیست که برای رفع شک مادرم چه گفتم و چه کردم. یادم هست حسم ترسی آمیخته به شوق بود و دلخوری. بعد از قطع کردن به اتاق دیگری رفتم، چند نفس عمیق کشیدم و با همه وجود از خدا خواستم مادرم نفهمیده باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد