بیشتر از یک ماه پیش شروع کردم برای تعطیلات اخیر برنامهریزی کردم، که کجا برویم، چطور برویم، کی برویم، کی برگردیم، چه ببریم؟ چه بخوریم؟ حتی چه بپوشیم... ماشین را هم بردیم تعمیرگاه و سرویسش کردیم اما درست لحظه آخر، شب قبل از حرکتمان، لعنتی بازی درآورد. همه تعمیرگاهها بسته بود، سعی کردیم با تعویض یک قطعه راهش بیاندازیم اما صبح توی جاده، همان چند کیلومتر اول نشان داد که مرد سفر نیست. دست از پا درازتر سر خر را کج کردیم به طرف منزل.
همه روزهایم شبیه هم است، پر از کسالت و بیانگیزگی. فکر میکردم این سفر قرار است روحیهام را عوض کند، اما این شکست در برنامهریزی و این مسئلهی غیرقابل پیشبینی حسابی حالم را خراب کرده است. ضعف جسمی و بیماری لعنتی هم مزید بر علت شده. میخواهم حال خودم را خوب کنم اما نمیدانم چطور. هر وقت به حال و احوالم فکر میکنم، حس خیلی بدی پیدا میکنم.