کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

ماه رمضون بود، بعد از سحری و نماز صبح گرفتم خوابیدم. خواب دیدم عقد یه پسر لاغر آفتابسوخته شهرستانی شده ام، ازونا که همیشه کت و شلوار مشکی یا سورمه ای با جوراب سفیدمیپوشن. بعد این بیچاره بدجور تو کف بود که منو تنها گیر بیاره، مامان من هم چهارچشمی مواظبمون بود، تا اینکه بالاخره تونست مامانم رو بپیچونه، اما سر بزنگاه مامانم رسید!!! بعد مامانم داداشم رو مامور مراقبت از ما کرد. بعد این پسره یه جا تو خیابون تو ماشین منو گیر آورده بود و .... فکرشو بکن من تو خواب چقدر حرص خوردم که چرا این گشنه این قدر عجله داره؟ خو لامصب صبر کن!!! جالبه هیچ حسی هم بهش نداشتما، ولی هیچ مقاومتی هم نمیکردم... تو خواب یک زن مسلمان نمونه بودم! از اون ور حرص میخوردم چرا خانواده م بعد از عقد هم ما رو بی خیال نمیشن... خلاصه از این سریالای سیروس مقدم بود خواب ما!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد