میدونی، ترشیدگی فی نفسه چیز بدی نیست؛ اما زمانی که مادرت با هیجان زیاد (بانضمام اندکی حسادت) پیگیر اخبار شوهر کردن دختر ته تغاری همسایه است، یه مقدار دردناک میشه
برادر من! خواهر من! اون میوه ترش زغال لخته نیست، زغال اَخته هم نیست، زغال آخته است، یعنی زغالی که گداخته و قرمز شده.
بقول یکی از دوستان ترشیدگی به سن نیست، به دله
توضیح: ای بسا دخترانی که در 25 سالگی احساس ترشیدگی میکنند و ای بسا دخترانی که در 38 سالگی با خوشحالی و امیدواری به دنبال کیس ایده آل میگردند.
از نشانه های ترشیدگی اینجانب این است که در طول محرم و صفر و حضور در هیئات عزاداری امسال شماره منزل ما توسط مادر شوهران بالقوه اخذ نشده و پس از اتمام ماه صفر تماسی به جهت خواستگاری برقرار نشده است.
من همانم
بیوه ای کولی
که جایی در این شهر ندارد
کودک درونش را بغل زده
و با گامهایی بی آهنگ
از این محله به آن گذر
و از این کوچه به آن خیابان میرود.
یهو چشم باز میکنی میبینی که همه هستیت به هستش بند بوده اما خودت خبر نداشتی.
اولین بار وقت رفتنشون به مکه فهمیدم همه زندگیمه. شب قبل از رفتنشون تا صبح گریه کردم، صبح هم آروم نشدم. تو مکه آنفلونزا شایع بود، اونم که سنش بالا بود و ریسکش براش بیشتر بود.... فقط یه چیز تو سرم چرخ میشد، اگه یه چیزیش بشه، دنیا تمومه... تموم.
قبل از رفتنش بغلم کرد. بهترین بغل دنیا بود.... آرومترین جای دنیا.
عاشقشم بخدا.... میانه مون خوب نیست، طرز فکرمون خیلی فرق داره، بیشتر وقتها با هم بگو مگو میکنیم. آدم کله شقیه.... اما دوستش دارم. عاشقشم.
درست لحظه ای که احساس خوشبختی میکنی، همون لحظه بزرگترین غم زندگی میاد دندوناشو میکنه تو شاهرگ احساست...