دارم مشق قصه نویسی کوتاه میکنم. به یک قصه عاشقانه فکر میکنم: مثلاً از آنجایی شروع بشود که پسری پشت چراغ قرمز اسیر نگاه دختر گل فروش میشود. خب بعدش چه؟ بعدش فراز و فرود و آخرش هم معلوم شود که دختر واقعاً گل فروش نبوده، بلکه خبرنگاری بوده که با لباس مبدل به دنبال تهیه یک گزارش بوده است. خب این که خیلی تکراری و بی مزه است. برعکسش چه؟ دختر گل فروشی که پشت چراغ قرمز عاشق پسر پشت فرمان میشود. بعدش چه؟ بعدش...؟ بعدش یک چوب جادو پیدا میکند و مثل سیندرلا تبدیل به یک دختر با سر و ظاهر مقبول میشود. خب مخاطب این داستان کیست؟ دختر تو خجالت نمیکشی؟ پنج ماه داری تا بیست و هفت سالت تمام بشود، هنوز در حال و هوای چوب جادو و سیندرلایی؟؟؟