کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اولین داستان کوتاه من

یکی بود یکی نبود. دختری بود که افسردگی داشت. زندگی برایش مثل سوپ در دهان زکام بود. دو نفر از همکاران این دختر هنرمند بودند. به او پیشنهاد کردند برای رهایی از این وضع، مشغول فعالیتهای هنری شود. هنری نبود که او شیفته اش باشد و حوصله اش را داشته باشد، ضمن آنکه هنر اصولاً پرخرج است و حقوق دختر نامکفی. قلمش بدک نبود، روزگاری شعر مینوشت و این سالهای اخیر وبلاگ بی رونقی داشت. به حوزه هنری رفت برای آنکه در کلاس داستان نویسی ثبت نام کند. خوشبختانه هزینه کلاس داستان نویسی به جیب خالی او می آمد. در راه برگشت، با خود فکر کرد که اگر اولین روز کلاس، استاد از دانشجویان بپرسد که چرا به کلاس داستان نویسی آمده اند، چه جوابی باید بدهد؟ جوابی که به ذهنش رسید را چند بار در سر چرخاند و جمله را اینگونه کامل کرد: میخواهم نگاه داستان نویسانه را یاد بگیرم چون به نظرم زندگی از نظر داستان نویسان خیلی جذاب است. هنوز پیاده میرفت که دومین سوال احتمالی استاد به ذهنش خطور کرد: همین الان یک داستان کوتاه بنویسید. با خود گفت من که داستان نویس نیستم، باید چه بنویسم؟ چه دارم بنویسم غیر از داستانی که اینگونه شروع بشود: یکی بود، یکی نبود. دختری بود که افسردگی داشت.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد