از آن ترسم به پای من نشینی
من کابوس را رویا ببینی
مبادا عشق در قلبم
بریزی!
ترک خورده است این
فنجان چینی
من همانم
بیوه ای کولی
که جایی در این شهر ندارد
کودک درونش را بغل زده
و با گامهایی بی آهنگ
از این محله به آن گذر
و از این کوچه به آن خیابان میرود.
نام زیبایم را تو انتخاب کردی
تو بودی که خواستی من باشم
زنده ماندن من-زنگوله تابوت، برایت مهمتر از حرف و حدیثهای مردم بود
من پای تابوت تو زنگوله نمیشوم بابا
خاکستر میشوم
خاک میشوم
هیچ میشوم
اگر خواستی بروی، قبلش به همه بگو که دیگر مرا به نامم نخوانند
بگو مرا اندوه بنامند
حزن
غم
هر چه تو دوست داری
من به سلیقه تو ایمان دارم.
محض احترام به سکوت،
قلم میزنم؛
و واژه ها خود به خود میسرند روی کاغذ؛
و مردم گمان میکنند این منم
که میسرایمشان
یک زمانی هم تحت تأثیر هزینه های ازدواج و زندگی مشترک، یک دو بیتی از خودم درکرده بودم:
پس چه شد شهزاده و اسب سپید؟
عشق آبی فام و سبزی امید؟
دوستت دارم ولی با من بگو
میشود این عشق را با نان جوید؟
فکر کنم اون موقع هجده سالم بود، شایدم کمتر...