کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

توی بازار آنلاین چیزهای کوچک تزئینی می‌بینم، دیوارکوبهای فانتزی و یک ست قوری و قندان و دو فنجان سرامیکی که رویش آلبالو و گیلاس دارد.‌دلم برای همه‌شان ضعف رفته اما فکر میکنم داشتن این چیزها با داشتن بچه جور درنمی‌آید. بچه‌های من استاد گند زدن به همه چیزند. از فکر اینکه اینها را بخرم و بعد بچه‌ها به جانش بیافتند و سرنوشتشان را پیوند بزنند به هزاران چیز ریز دوست داشتنی دیگری که به فنا دادند، عصبانی می‌شوم. یادم میافتد چهار هفته آزگار (بخوانید فاکینگ چهار هفته) است که اتاق خوابم را بهم ریخته‌ام تا مرتبش کنم و بعد همه وسیله‌ها را ریختم توی سبد و گذاشتمش کنار اتاق و وضع از چیزی که بود بدتر شد. حجم کارهای روزانه زیاد است و توان و حوصله‌ی من برایشان کافی نیست، زورم فقط به اتاق خودم می‌رسد که رهایش کنم. هر روز غذا پختن، ظرف شستن، مرتب کردن آشپزخانه و هال و پذیرایی و اتاق بچه و مدیریت تکالیف بچه‌ها سر جای خودش است. شنبه‌ها باید ببرمشان کلاس شطرنج، سه شنبه‌ها کلاس موسیقی. مدام باید از خانه بیرون بروم و خرید کنم، یک روز در هفته تره‌بار، دو روز نانوایی، گاهی لوازم التحریر، گاهی کفش و لباس، گاهی هدیه برای فلان دوست، گاهی لیوان و چنگال، گاهی آرایشگاه، گاهی مطب دکتر، گاهی دفتر حقوقی، گاهی بنگاه معملات ملکی، گاهی انتشارات. خلاصه نمیفهمم چطور اول هفته تبدیل می‌شود به آخر هفته. هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید چطور یک زمانی در زندگی‌ام آنقدر بی‌کار می‌شدم که حوصله‌ام سر می‌رفت؛ یعنی حوصله‌ی کار کردن داشتم ولی کاری برای انجام دادن یا سرگرم شدن نداشتم!!! مگر می‌شود؟ مگر امکان دارد آدم همه‌ی کارهایش تمام بشود؟! سالهاست که همیشه کاری برای انجام دادن دارم، یا در حال انجام آن هستم یا دیگر تاب و توان انجامش را ندارم و فقط حرص انجام نشدنش را می‌خورم. در این عمر چهل ساله، حقیقتاً کاری جانفرساتر از بچه‌داری انجام نداده‌ام. دلم می‌خواهد این دوران پرتلاطم تمام بشود، بروم برای اتاق خوابم تزئینی‌های کوچک بخرم، هفته‌ای یک بار گردگیری‌شان کنم و با خودم بگویم یادش بخیر، یک زمانی هیچ چیز در خانه‌ی من از گزند اطفال وحشیِ تربیت‌ناپذیرم در امان نبود. کسی چه می‌داند، شاید اطفالم که بزرگ شدند خودشان برایم هدیه‌های کوچک بیاورند. خیال بباف زن، که آدمیزاد بدون خیالهای خوش دیوانه می‌شود. 

نظرات 5 + ارسال نظر
خانوم ف شنبه 13 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 11:39 ب.ظ

عاشقتم
یه جوری حرفای دلم رو میزنی که خودم نمیتونم بگم
از خوندت لذت میبرم
همین امشب بود که از تمیز کردن سرویس اومدن بیرون نگام افتاده به ایینه جلو در که گوه گرفته از اون ور خونه رو خاک و کثیفی برداشته ولی به جان خودم وقت کم میارم :(

عزیزمی
من سعی میکنم بزنم به بیعاری ولی باز یه وقتا اعصابم واقعا بهم میریزه

یه مرد یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 09:25 ق.ظ http://Whiteshadow.blogsky.com

دفتر حقوقی و بنگاه برای چی می ری؟

شاید برای اینکه کار دارم:))

مهتاب یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 10:12 ق.ظ

چرا جوری زندگی و اداره میکنین که انگار مردی تو اون خونه نیست

شاید چون واقعا نیست
زوری که نمیشه شریکش کرد، وقتی خوذش میخواد نباشه

نسیم یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 12:27 ب.ظ

هیچ کاری سخت تر از بچه داری نیست
کار بیرون کار خونه بچه داری شوهر داری
خدایی وقت سر خاروندن ندارم
غبطه میخورم به حال بازنشسته ها اونایی که بچه هاشون بزرگ شدن و رفتن پی زندگیشون
من که کم اوردم از این همه مسوولیت

والا خواهر من بازنشسته شده ولی هنوز هم گرفتار بچه‌هاشه:((

لیمو یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 02:21 ب.ظ

واقعا سخته. کاش میشد مرخصی گرفت مثلا حداقل دو هفته فقط برای خودت بودی جایی دور از همه. الان که ما بزرگ شدیم مامانم این کار رو میکنه. البته نه دوهفته شاید دو سه روز :))

ببین اینا ۱۸ سالشون بشه من کلا هیچ کاری براشون نخواهم کرد:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد