کاش آدمیزاد اینقدر در مورد خودش کور نبود. وقتی کسی رو ناخواسته میرنجونم، واقعا دوست دارم بدونم چه چیزی در من او رو رنجونده. کجای آهنگ کلماتم؟ کدوم لغت؟ کدوم حس؟ کدوم نگاه؟
********
در وهله اول سوالی که در مورد این فیلم و همچنین تارزان و امثالهم دارم اینه که چرا شورت این بچهها با خودشون رشد میکنه؟!
بچه رو دلفینها زیر آب بزرگ کردن؟ حالا گیرم بچه به نفس گرفتن و تحمل فشار آب عادت کرد و از گوش درد و سرماخوردگی تلف نشد، به نوزاد آدمیزاد چی دادن خورد که زنده موند؟
چرا در دنیای زیر آب یک لاکپشت هوازی بزرگتر و راهنمای ماهیها و حتی کوسه است؟!
اول نشون میدن بچه که تو آب بزرگ شده تو خشکی توان راه رفتن نداره، اما لحظه خداحافظی با سفید (برادر دلفینش) میبینیم که بچه به سمت ساحل قدمهای محکمی برمیداره و از اون دور میشه. تو سکانس بعدی باز میبینیم بچه سینه خیز میره!
اون دلفینهایی که از آب بیرون افتاده بودن چه بلایی سرشون اومد؟ اصلا اون صحنه چه معنایی داشت؟
مادر بچه که آدم خوبه داستانه، چرا باید با همکاری آدم بده و شوهرش دست به آزمایشات و تولید سمی بزنه که مشخصا اکوسیستم رو به فنا میده؟
چرا مادره به جای اینکه سم رو بریزه تو آتیش یا به هر شکلی نابودش کنه، اونو میریزه تو شیشه و با خودش سوار هواپیما میکنه؟
چرا پادزهر رو به خودش تزریق میکنه؟ چرا اونم نمیریزه تو شیشه؟
چرا پادزهری که در آخرین لحظات قبل از فرار به خودش تزریق کرده تو بدن نوزادش که قاعدتا قبل از فرار به دنیا اومده وجود داره؟ مگر اینکه لحظه سقوط هواپیما بچه رو زاییده باشه و وسط هوا زمین شورت پاش کرده باشه!
چطور و طی چه فرایندی مادر توسط بیبیزار و افرادش نجات داده شد؟ چرا بچه رو پیدا نکردن؟ هواپیما همین یه سرنشین رو داشته؟
چطور مادر به کما رفته رو وسط یه جزیزه تو غار معلق در یک برکه زنده نگه داشتن؟ مادره چطور تغذیه میشه؟
چطور بیبیزار فهمیده اشک مادره شفاست؟ چرا اشک شفابخشش رو تو حلق خودش نمیریزن؟ عین رمالها وردش رو خودش اثر نداره؟!
اصلا این بیبیزار کیه؟ این زنهای زیر دستش با این پوشش غریب و رفتار عجیب کی هستن که نزدیک دریاهای ایران زندگی میکنن و فارسی رو بدون لهجه حرف میزنن؟ ناخدا مروارید لنجشکسته (تنها شخصیت خاکستری داستان) چه صنمی با این زنها داشته، از کی و کجا میشناسدشون؟
-این قرصها چیه سر صبحی مشت مشت میخوری؟
=هیچی زندایی، ویتامین و آهن و زینکه
-دیشب هم قرص خوردی که
=اون کلسیم بود، قبل خواب میخورم
(دردم نهفته به ز فامیل مدعی، باشد که قرص داروخانهش دوا کند)
استاد داستاننویسی مدام تکرار میکرد: سوژه=شخصیت +مشکلش و البته تاکید داشت مشکل باید حیاتی باشد.
فیلم نسبتا خوش ساخته، بازی هادی حجازی فر (آتابای) و جواد عزتی (یحیی) خوبه، قصه گیراست، بیانش به اندازه کافی پیچیده و غیرخطیه، شخصیتها سرجاشون هستن؛ مهمتر از همه دیالوگهای درخشانی داره در حدی کهدوست دارم یه بار دیگه ببینمش. هشدار بدم که قصه تلخیه، قصه آدمها و انتخابهاشون و تاوانی که بایدبابتش پس بدن، قصه سرنوشت، جبر جغرافیایی، ناکامی و ناکامی و ناکامی...
***
آتابای: یحیی اگر تو یه کمی خودخواه بودی، الان فرخلقا زنده بود.
یحیی: اینو الان میگی، چون آخر قصه رو میدونی.
یه زمانی قصه ننه سرما و عمو نوروز رو که میشنیدم میگفتم آخه این چه شِر و وِریه؟ یه ساااااال بشینی، هر روز و هر شب منتظر باشی که اون بیاد، بعد سر بزنگاه خوابت ببره و نبینیش؟ اون هم بیاد ببینه خوابی و بیدارت نکنه؟ گُل بذاره برات و بره؟ خب گِل بگیرن اون قدت رو، بعد این همه انتظار گل میخوام چی کار؟؟؟؟ بعدها شنیدم که کسی گفت اگه ننه سرما و عمونوروز بهم بیامیزند، نظم طبیعت به هم میریزه؛ مصلحت همینه که بعضی عشقها به وصال نکشه. خب باز هم به چپم. من هنوزم فکر میکنم عمونوروز باید ننه سرما رو بیدار کنه، باید بگیره اونقدر ببوسدش که هر دوشون از نفس برن، همونجا رو تخت کنار حیاط، سماور و گلدون رو با لگد بریزه زمین و کار رو یک سره کنه. گیرم که نظم دنیا بهم بریزه، گیرم که همه چی نابود بشه. گور پدر دنیا و نظمش و بقیه آدمها. ترجیح میدم امسال قصه شون هپی اند بشه، حتی اگه آخرش آخرالزمان باشه.
زن ممد: کاش بابا و مامان که اینقدر که اسیرمون کردن و سخت گرفتن، حداقل میذاشتن از مزایای زندگی سنتی استفاده کنیم.
خواهرزن ممد: چه مزیتی مثلا؟
-مثلا اینکه زود شوهرمون میدادن زود بچه میاوردیم، الان دیگه بچههام سر و سامون گرفته بودن.
-بَده دادنت به یه مرد امروزی؟
-امروزی؟ ممد عین «آفتابه برقی»ه. تکنولوژی توش نفوذ کرده ولی ماهیتش فرقی نکرده. از قدیم میگن آفتابه اگر از طلاست، جاش کنار خلاست.
صبحی که داشتم به دو کروسانها را میبردم که بدهم به دست کمک مربی که برساند به دست بچه ها که زنگ تفریح خوراکی شکم سیر کن (علاوه بر میوه) داشته باشند، یک لحظه فکر کردم ماهی چقدر باید خرج این خوراکی ها کنم! خوب است که برای خودم نباید چنین خرجی بکنم، اصلا دلم هم نمیخواهد. راستی کمک مربی میتواند برای بجه اش از این چیزها بخرد؟ حتما میتواند، شاید نه هرروز. خودش دلش میخواهد؟ او هم مادر است، مادرها یاد میگیرند خودشان دلشان نخواهد. چرا مادرها یاد میگیرند نخواهند؟ چون طبیعت این طور است، ما زنها طراحی شده ایم که نسل بعد از خودمان را بزرگ کنیم و تازمانی که آنها را داریم دلمان چیزی جز بزرگ شدنشان نخواهد. بعدش چه؟ بعدش هیچ. کار من در طبیعت تمام شده، میتوانم به نسل بعد از خود کمک کنم تا او هم بچه هایش را بزرگ کند یا اینکه اندکی ول بچرخم تا نفس آخر. میدانی از زمانی که با نظریه ژن خودخواه آشنا شده ام همه سوالهایم یک پاسخ قابل قبول دارند. نه دنبال فلسفه ای بیش از این هستم و نه از این پدیده ها معنا می جویم. یک بار در جایی نوشتم آرامش امروزم را مدیون ایمانی هستم که دیگر ندارم. دیگر میدانم برای چه به این دنیا آمده ام: برای هیچ. و اگر برای هیچم چرا دنبال معنا هستم؟ چون مغزم تصادفا بیش از اندازه ای که لازم بوده رشد کرده و فکر میکند اگر معنایی نباشد دنیا یک چیزی کم دارد در حالی که این طور نیست. دنیا هیچ چیز کم ندارد، هر چه که هست زیادی است. زمین آبی قشنگ ما و تنها منبع حیاتی که میشناسیم یک اتفاق قشنگ بی معنا است. مثل برگهای پاییزی که کنار خیابان افتادهاند و لحظهای بادِ گِردی لایشان میپیچد و حالت رقص مانندی ایجاد میکند؛ زیبایی خلق شده بی آنکه خلقتش در پی معنایی باشد. به همین سادگی تمام سوالهای فلسفی من پاسخ گرفته اند و من آسوده ام. نه اینکه به اخلاق، مسئولیت، خیر و شر نیاندیشم اما تضادها و تعارضها دیگر برایم دردناک و غیرقابل تحمل نیستند. مثل یک بخشی از طبیعت شده ام، شاهدم و متاثرم و تاثیرگذارم اما بی قرار و معترض نیستم. زنده ام و برای این زنده بودن نیازی به معنا ندارم. معنا بلای جان آدمی است.؛ بخاطر معنا جان میدهد و جان میگیرد.
دوست شماره یک ممد: هندونه رو بنداز تو آب خنک بشه.
همیشه متعجب بودم خواهر بزرگم چرا با اینکه زندگی گُهی داره، هیچ وقت فکر نمیکنه که زندگی گُهی داره و باید سیفون رو بکشه روی خودش و زندگیش؟ چی باعث میشه با اون همه اشتباه و نقص باز هم این طور خودش رو دوست داشته باشه و بپسنده؟ چرا در عین اینکه من روح عجب و غرور و خودپسندیش رو به وضوح میبینم باز هم میتونه این همه تلاش موفق داشته باشه برای اینکه خودش رو متواضع، ایثارگر و بیتوقع نشون بده؟ چطور با اینکه از هزار جای زندگیش نشتی روانی فوران میکنه باز هم میتونه این همه تناقض رو یک جا در خودش جمع کنه و نسبت بهش ناآگاه باشه؟ سوپر پاور تخمی خواهرم چیه؟
تناقض فکریم امشب حل شد، زمانی که مارک منسن داشت از تاثیر باور در آدمها میگفت. خواهر من باور داره یه قدیسه. یه قدیس هیچ وقت خطا نمیکنه، هر کاری که اون میکنه درسته حتی اگر همه آدمهای دنیا باهاش مخالف باشن. یه قدیس زندگیش سراسر رنجه پس هر کثافتی که تو زندگی اونه، چیزی نیست جز آزمون الهی که باید در برابرش تحمل کرد و فقط ایمان داشت. خواهرم بیش از خدا، به خودش ایمان داره و شاید ایمانش از همون بدو تولد شکل گرفته. از همون موقع که صبح جمعه کلهش رو از واژن مادرم بیرون آورد و همه گفتن این بچه خیر و برکت داره و قدمش سبکه. اون یه قدیس متولد شده و یه قدیس میمیره و هیچ وقت هم نمیفهمه چه گند و گُهی به زندگی بقیه زده.