بالاخره یک روز من حالم خوب میشود؛ راستی راستی خوب میشوم، نه به ضرب و زور قرص و دوا. آن روز خوب کتونیام را میپوشم، میروم ترمینال، میپرم در اولین اتوبوسی که میخواهد راه بیافتد. یک جا وسط راه به راننده میگویم نگه دارد، بعدش یک مسیر عمود بر جاده اصلی را میگیرم و میروم جلو؛ کوه، دره، دشت، هر چه که باشد فرقی نمیکند، فقط میخواهم راه نباشد؛ راهی که بقیه میروند نباشد؛ مقصدش مقصد بقیه نباشد.
اگر امیرالمومنین (ع) ، امام شیعه ها نبود، اگه فقط یه سخنور بود، یا
اگر من شیعه نبودم، واسه همین یه جمله ش مریدش میشدم:
صبر کردم، در حالی که خار در چشم و استخوان در گلو داشتم.
نه اینکه بخوام خودم رو با ایشون مقایسه کنم، اما هر کی تو دلش حرفای نگفته (حالا
هر حرف مزخرفی که باشه) داره و به خاطر خیر و صلاح دیگران حرفشو تو دلش نگه
میداره، درد این جمله رو با همه ذرات وجودش درک میکنه
مردی که چشم داشته باشه، چشم داشت هم داره...
خونه یه قفس امنه، واسه قناری بی دست و پایی که فقط بلده واسه سوت سوتک آدمای بیرون چه چه بزنه. اونا هم خوششون میاد و کیف میکنن، ولی کسی فکر آزاد کردن قناری نیست، فوق فوقش قفسش برده به باقی و دلش شاد کنند. تا وقتی قناری هستی، معصوم و مظلوم و خوش صدا و دوست داشتنی هستی، جات توقفسه، به نفع خودته، بیرون واسه تو جز خظر هیچی نداره
آرامشت... آرامش ظاهرت که آرایش غوغای باطنت بود، آرامشی که در آغوشش میشد هر تنشی محو شود.... من نوزاد آرامشت بودم.
تاگور گفت: کاریز خوش دارد خیال کند، رودها برای پر کردن او جاریند.
اما تو دلبرم، جویباری هستی که اقیانوس را مدیون خودت میدانی... نشد که دیگر دوستت داشته باشم.
کاش بالشی بودم که سر بر سینهاش میگذاری،
کاش حولهای بودم که اندام خیس تو را تنگ در آغوش میگیرد،
کاش فنجانی بودم که دستش را میگیری، نزدیک صورتت میآوری و لب بر لبش میگذاری،
کاش لااقل آینهای بودم که هر صبح خرسند بدان لبخند میزنی...
شاید اگر بخت یارم باشد در تاکسی کنارت بنشینم و تو به حفظ حریم خودت را کنار بکشی، من اما میـوانم از همان فاصله دزدکی از عطر سرکش تنت کام بگیرم.