کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اوره کا

فهمیده ام که وقتی خودم هستم، حالم خیلی خوب است. 

خوب میدانم خواندنم ارضاءت میکنم اما نمیتوانم نخوانمت....

گذار

گذار یعنی کسب مهارت رویارویی با ابعاد تازه واقعیت

بزرگ میشویم و تجربه های احمقانه تری به دست می آوریم. بزرگ میشویم و هر لحظه از این فرآیند باعث میشود بیشتر به حماقت خودمان پی ببریم. بزرگ میشوی دختر، با همه این خواستنها و نرسیدنها بزرگ میشوی. با همه این غر شنیدنها و پاسخ ندادنها بزرگ میشوی. بخواهی و نخواهی دیگر نمیتوانی کودک باشی. کودکی که راه حلهای ساده ای به ذهنش میرسید و فکر میکرد اگر بزرگ شود میتواند آن راهها را بپیماید، اما حالا که بزرگ شده، هر لحظه بیشتر باور میکند که نه! راهی وجود ندارد!

شاید اگر اعتقادات مذهبی نبود من از صادق هدایت هم بدتر میشدم. شاید به شهرت و محبوبیت او نمیرسیدم اما قطعاً از او هم کافرتر میشدم.

کافر شده ام به همه آدمهای مذهبی دور و برم. کافر شده ام به همه نصایح، به همه مثالها، به همه امید به خداها. کافر شده ام به هرآنچه میشنوم. کافر شده ام!

هر چه بیشتر در بحر دین میروم، بیشتر میل به کفر می یابم. میخواهم بزنم کاسه و کوزه همه دینداران را بریزم به هم.... یکی به من بگوید من چه مرگم است؟

میدانم این دین حق است، حقانیت بسیاری از گفته هایش را با پوست و گوشت و خونم حس کرده ام اما دلم میخواهد طغیان و سرکشی کنم. مثل بچه دبستانی شده ام که میداند مدرسه جای درس خواندن و تأدیب است اما میخواهد بازی کند، جیغ بکشد، موی همکلاسی ش را بکند، حرف بزند، بخندد، میخواهد بچگی ش را بکند...

بزرگ شده ام و بیشتر از هر زمان دیگری میل به بچگی دارم، میل به بازیگوشی و خرابکاری، میل به بیخودی...

بزرگ شده ام و فهمیده ام که دیگر نمیتوانم بچه باشم و از این بابت سخت دلمرده و افسرده ام.

می دانی...

غمواژه های کوچکم برای کسی اهمیت ندارد.

باید به ش میگفتم.

بی خود ادای آدمهای عاشق را درنیاور، این زرنجه های لامارتینی به گروه خونی تو نمی خورد!