کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

راهنمای مطالعه این وبلاگ

یه زمانی من هم مسلمون و معتقد بودم، گاهی وبلاگ بعضی آدمهای گمراه رو میدیدم دلم میسوخت، سعی میکردم با کامنتهام هدایتشون کنم؛ فکر میکردم دارم در حقشون لطف میکنم. بهترین جوابی که در اون دوران گرفتم این بود: «گه نخور»

 

شما تازه وارد عزیز، اگه به ذهنت زد با کامنتهات منو هدایت کنی، یا بهم مشاوره بدی تا مشکلاتم رو حل بکنم، جوابت همین دو کلمه است: «گه نخور»

وقتی بچه‌هام نیستن، دلم میخواد هیچ کاری نکنم و فقط از نبودن اونا لذت ببرم. نفس حضور اونها نیست که آزارم میده، موضوع اینه که وقتی اونا حضور دارن من بیش از حد انرژی صرف میکنم فقط برای اینکه «مادرم» نباشم، تلخ جوابشون رو ندم-که تو مغزم دارم میدم-، از چند بار تکرار یک حرف خسته و عصبی نشم -که در واقع میشم- از حرفها و توهینهای کودکانه‌شون با بزرگواری بگذرم -در حالی که به شدت رنجیده و دل‌چرکینم-، نظر و مخالفتشون رو به رسمیت بشناسم و به  شخصیتشون احترام بذارم.


واقعیت اینه که من همچین آدمی نیستم، من فقط یه ورژن بالاتر از مادرم هستم، مثلا اگه اون فقط یک بار حرفی رو میزد و ما اطاعت نمیکردیم، بار بعدی تشر و تحقیر و توهین حواله ما میکرد؛ من ظرفیتم دو الی سه بار تکراره و از بار چهارم دلم میخواد همون تشر و تحقیر و توهین رو حواله بچه‌هام کنم؛ ولی نمیکنم. خون خونم رو میخوره اما باز با لحن مادرانه ازشون میخوام که «لطفا» چراغ دستشویی رو خاموش کنید و درش رو ببندین در حالی که تو مغزم یکی داره جیغ میزنه هزار بار گفتم در این بی‌صاحاب مونده رو ببندین! دست پشت سر ندارین؟!.... این جوراب کوفتی رو همینجور ننداز وسط اتاق! این اتاقو گه بگیره عین خیالتون نیست... حیوونی مگه؟ این ظرف غذاتو ول کردی، کی جمع کنه؟.... مشق نمینویسی؟ به درک! اصن درس نخون حمال شو! دودش تو چشم خودت میره.... همه این حرفها و صداها تو سرمه در حالی که ادای آدمای بی‌خیال و خونسرد رو درمیارم. این همه ادا خسته‌م میکنه؛ وقتی بچه‌هام نیستن فقط میخوام خستگی در کنم. 

باید نقص هستی رو پذیرفت

آره واقعن خوبه چون سعیش رو میکنه

و نسبتن عالیه چون متوسط جامعه خیلی پایین و ریدمانه

ولی «آن»ی رو که باید، نداره و نمیتونه داشته باشه

شیره هم اگر زیادی بجوشد، تلخ میشود

امروز با مریم (همکلاسی قدیمی‌ام) قرار داشتم. مریم برای خودش کسی شده، معاون شعبه بانک و فرمانیه‌نشین است و خلاصه دست روی زانو گرفته و از جا بلند شده؛ من اما یک زن خانه‌دار هستم، یکی از هزاران مهره‌ی پیاده‌ای که قبل از برداشتن قدم دوم به دست رقیب حذف و از میدان به در می‌شوند. مریم مقنعه و مانتو شلوار فرم به تن دارد، زیر ابرو و سبیلهایش درآمده و ته‌مانده‌ی اندک آرایش صبحش، تعریفی ندارد. من اما نیم ساعت قبل از قرار دوش گرفته‌ام و به خودم رسیده‌ام -بماند که از صبح میخواستم بروم حمام ولی نمیرفتم چون که نمیخواستم خودم را بشویم چون که اصلن نمی‌خواستم آدم زنده‌ای باشم که عرق میکند و چرب و بوگندو میشود- مریم نگاهی به شلوار جین مام‌استایل و مانتوی روشن و آزاد من می‌اندازد و به حال خوشم غبطه میخورد و به این شانس بزرگ که مجبور نیستم مثل او از صبح علی‌الطلوع با مشتری‌های زبان نفهم بانک سر و کله بزنم. من هم به خط اتوی شلوار دیپلمات او نگاه میکنم و به یاد می‌آورم روزی روزگاری من هم توان این را داشتم که هر روز صبح لباس اداری بپوشم و در جای مشخصی حاضر باشم و وظایف مشخصی را انجام دهم، روزهایی که یک پیاده نظام غبراق و آماده‌ی جنگیدن بودم؛ تازه زیر ابرو و سبیلم هیچ وقت این همه بلند نمیشد! از هر دری سخنی میگوییم و گله از صغیر و کبیر میکنیم. آخر حرفهایمان، مریم خاطراتی را بازگو میکند که من -مثل همیشه- بیشترشان را به یاد نمی‌آورم؛ میگوید به فلانی آنطور گفتی و کِنِفش کردی، فلانی را آن جور سر کار گذاشتی، فلان تیکه را انداختی کلاس ترکید از خنده، به فلان استاد چیزی گفتی که تا آخر آن روز ساکت شده بود... او میگوید و دو تایی قهقهه میزنیم در حالی که به شدت از شنیدن این حرفها یکه خورده‌ام! آخر از آن مرضیه بذله‌گوی حاضرجواب که در خاطر مریم است، تقریبا چیزی باقی نمانده. میگویم: چقدر من بامزه بودم! میگوید مرضیه روزگار با تو چه کرده؟ پاسخم فقط لبخندی کجکی است.

دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد

پرسید چطوری؟

گفتم اصلن خوب نیستم.

پرسید چرا؟ 

گفتم نمیدانم. نگفتم چون از خودم بدم می‌آید، چون باز هم دستبند طلایم را گم کردم بدون اینکه بفهمم کی و کجا از دستم باز شده است و با اینکه کسی مواخذه‌ام نکرده خودم بدترین حسها و فشارها را به خودم وارد کرده‌ام، از خودم بیزار شده‌ام چون حس میکنم در بین اطرافیانم  گیجترین آدم هستم. چون خسته‌ام از حواس‌پرتی، خسته‌ام از اینکه بروم توی اتاق که چسب را بردارم، چشمم بیافتد به رختهای شسته، بنشینم به تا زدن رختها و گذاشتنشان در کشو، چشمم بیافتد به درز لباسی که پاره شده، بروم سوزن و نخ بردارم که درز لباس را بدوزم، چشمم بیافتد به برقره‌هایی که پراکنده شده و بنشینم به مرتب کردن قرقره‌ها که شوهرم سر برسد و بگوید رفته بودی چسب بیاری چی شد؟ و من نگاه کنم ببینم رختها از سبد بیرون، کشوی لباس نیمه باز مانده و قرقره‌ها روی دستم ماسیده است. خسته‌ام از اینکه هیچ وقت یادم نمی‌ماند که موقع خروج از هر خرابشده‌ای عینک آفتابی کوفتی را جا نگذارم. خجالت میکشم از اینکه یادم رفته بود حلقه شوهرم را خودم از دست بچه گرفتم و قایم کردم و سه سال فکر میکردیم گم شده ولی آخرش معلوم شد من آن را توی طرف دکوری کذایی گذاشته‌ام! خجالت میکشم از اینکه اسکول باشم و هیچ وقت یادم نماند که چیزها را کجا گذاشته‌ام.

پرسید اتفاق تازه‌ای افتاده؟ حادثه ناراحت کننده‌ای؟

گفتم نه. نگفتم تلاش چهار پنج ساله‌ام بی‌نتیجه ماند و به سرانجامی نرسید و نمیتوانم درد دل این ناکامی را پیش کسی بازگو کنم و تنها باید این صلیب سنگین یاس را به دوش بکشم، در حالی که آشپزی میکنم و حرف میزنم و به بچه ریاضی یاد میدهم.

پرسید داروها را میخوری؟

گفتم بله، ولی میخواهم قطعش کنم. نگفتم اگر یادم بماند و حوصله داشته باشم دارو میخورم و بسیار متنفرم از اینکه حال و احوالم وابسته به این ریز میزه‌هاست.

پرسید چرا میخواهی قطع کنی؟

گفتم تمرکز ندارم، نمیتوانم فکر کنم، وسط حرفم یادم می‌رود درباره چه چیزی حرف میزدم. نگفتم از وقتی دارو میخورم قلمم خشکیده و نتوانسته‌ام چیزی بنویسم و تنها مجال زایش و آفرینش از من گرفته شده است و از این وضع متنفرم.

پرسید خوابت چطور است؟

گفتم میخوابم ولی وقتی بیدار میشوم هنوز خسته‌ام. نگفتم کابوسها امانم را بریده است. نگفتم یکی از بچه‌هایم و مادرم پای ثابت کابوسها هستند. توی همه کابوسها در مکانهای غریب، در زمانی نامعلوم، سناریوهای بی سر و تهی را دنبال میکنم و در نهایت همه‌شان، ناکام می‌مانم و با ترس و رنج و گاه اشک و هق هق از خواب میپرم.

پرسید رابطه جنسی‌ات چطور است؟

گفتم بد نیست، به لطف داروها میل جنسی‌ام کم شده و با همسرم به تعادل رسیده‌ایم. نگفتم این سردی باعث میشود حس کنم بخشی از هویت و شخصیتم را از دست داده‌ام ولی رویم نمیشود این احساس را بروز بدهم.

حرفهای بیشتری زدیم و چیزهای بیشتری نگفتم.

داروی جدید داد.


انتظار ندارم بقیه بفهمن چی دارم میگم

اولش فهمیدم، اونی که میخواستم سهمم نبود.

بعدش فهمیدم اونی که میخواستم، اونی که فکر میکردم نبود.

بعدش فهمیدم دیگه اونو نمیخوام.

و درنهایت فهمیدم اونی که میخواستم رو از اول هم نمیخواستم.

فهمیدم که همه‌ش بازی ذهن تبهکارم بود برای اینکه منو در امنیت معنا نگه داره.


نمیخوام نباشم، فقط میخوام هیچی نباشم.

همه بی خوابی شبانگاهم

کودکی خسته و بغل خواهم

قبلتر دوست بودی مرا و کنون

رطبی بر نخیل و کوتاهم

بعضی شبها بعد از خوابیدن بچه‌ها برای خودم خلوت می‌کنم، کتاب میخوانم یا حین شست و شو و رفت و روب موسیقی و پادکست گوش میدهم و گاهی یکی دو نخ سیگار هم میکشم. امشب «مسئله‌ی اسپینوزا» را در دستم گرفته‌ام و دارم سعی می‌کنم حواس پراکنده بر اثر قرصها را جمع کنم تا نوشته‌ها را بفهمم، اما تمرکزم مثل آب از توی مشتم در می‌رود. تلاش مداوم و کم‌پتیجه خسته‌ام میکند، مثل راه رفتن در سربالایی و غلبه بر جاذبه‌ی زمین است، توان آدم را می‌گیرد. برای رفع خستگی به سراغ سیگار  میروم و صدای روشن کردن فندک توی سکوت شبانه‌ی خانه می پیچد. چند دقیقه بعد شوهرم از اتاق خواب بیرون می‌آید، از یخچال آب برمیدارد و بعد می‌آید سراغ من و پاکت سیگارم، چون که حتما مال خودش تمام شده است. سیگار را روشن میکند و پایین پای من مینشیند. کم پیش می‌آید ما دو نفر خلوت و معاشرت واقعی داشته باشیم، به ندرت قبل از خواب درازکش توی تاریکی اتاق حرف میزنیم و گاهی شب جمعه بعد از یکی دو پیک، سرمان که کمی گرم شد یک چیزهایی غیر از مکالمات روزمره به زبان می‌آوریم. فکر میکنم شاید امشب بتواند شبی استثنایی برای معاشرت باشد،  کتاب را ول میکنم و از مبل پایین می‌آیم تا  کنارش روی زمین بنشینم. سیگار دوم را روشن میکنم. آرنجم را به زانو تکیه میدهم و سیگار  را جلوی صورتم میگیرم، خطوط چند رنگ دود به نرمی از آتش جدا میشوند، کمی صاف و پیوسته بالا می‌روند و بعد پیچ و تابی میخورند و پراکنده می‌شوند. زل زدن به دود سیگار، تداعی‌گر بهترین لحظاتی است که از کودکیم (قبل از شش سالگی) به یاد می‌آورم، روی پای پدر می‌نشستم و برای گرفتن دود سیگارش کوکانه به هوا چنگ میزدم. خاطره خوب دیگری که از آن دوران دارم این است که بابا پشمک یزدی را ته استکانهای شیشه‌ای کوچکی موسوم به نشکن می‌فشرد تا به قالب آن در بیاید، بعد دست مرا توی دستش می‌گرفت و استکان را کف دستم برمی‌گرداند و پشمک قالبی مال من میشد تا خم شوم خوشمزه‌ترین خوراکی عالم را از کف دستم گاز بزنم. شوهرم به شوخی میگوید: سیگار میکشی؟ بابات میدونه؟ پوزخندی میزنم و میگویم: بیشتر از کشیدنش، از نگاه کردن به این دود لذت میبرم، ببین چه قشنگ بالا می‌ره. زل زدن بهش برام مثل یک جور مدیتیشنه. با لحن تمسخر میگوید: میخواد سیگار بکشه، چه بهونه‌هایی میاره. بیخیال و نفوذناپذیر میگویم: آره، میخوام بکشم، دوست دارم، تنها کاریه که فقط چون دوست دارم انجامش میدم. نه مفیده، نه اجباری براش وجود داره و نه برام تایید و تحسین جلب میکنه. اصن واسه همین دوسش دارم.

در سکوت پوک میزنم، سیگار او تمام و سیگار من نصفه شده است. دلم میخواهد بماند ، میگویم: من پیرو مکتب «حسن کله‌پز» هستم که فرمود: «حیف این تن نیست که سالم بره زیر خاک؟» (حسن کله پز یکی از آشناهای پدرم است. البته سالهاست که کله نمی‌پزد ولی خب برای هیچ کس اهمیت ندارد؛ جسن کله‌پز تا ابد حسن کله‌پز می‌ماند همانطور که مشدی ریش حتی بعد از ماشین کردن صورتش باز هم مشتی ریش بود و دکتر پزشکیا‌ن هنوز پوزیده است. حسن که ما جلوی رویش حسن‌آقا خطابش میکنیم، در اواخر دهه پنجم عمرش است، از جوانی تریاکی تیر بوده ولی ده سالی است که ترک کرده و پاک است. از آن آدمهایی است که با زندگی شوخی‌های سنگین دارد، کون به کون سیگار می‌کشد و گاهی حرفهای به یاد ماندنی می‌زند.) شوهرم بارها این جمله‌ی معروف حسن‌آقا را از من شنیده و دیگر برایش مزه‌ای ندارد، پس لبخندی نسیه‌ می‌زند. میگویم: از حسن کله‌پز خوشم میاد، آدم جالبیه، دنیای خودشو داره. کلاً  از آدمهایی که نگرش مخصوص خودشانو به زندگی دارن، خوشم میاد. جوابی نمیدهد. میدانم که علاقه‌ای به آدمهای غیرعادی ندارد، همین است که بیشتر از خودم، او اصرار دارد که نقاب مردم‌پسندم را به صورتم جوش بدهم. میپرسم تو چی؟ تو از چه جور آدمایی خوشت میاد؟ آهی میکشد و میگوید: من... من از آدمای پولدار خوشم میاد... پولدار مَشتی‌ها! با اینکه جوابش را پیش‌بینی میکردم، تظاهر میکنم حرف تازه‌ای شنیده‌ام، می‌پرسم واقعا؟ و تایید و تاکیدش را تحویل میگیرم. میگویم مثلا کی؟ کی از نظر تو پولدار مشتیه، از بین این آدمایی که میشناسیم؟ به فکر فرو می‌رود. یادم می‌آید که در خانه شوهرخاله‌ی نسبتا پولدارش، همه افراد خانواده‌اش یک جوری خاکسار شده بودند که انگار حاج صفر ارباب است و بقیه‌مان رعیت ایشانیم! حاج صفری که بارها ثابت کرده نه مرام و معرفت دارد، نه خیرش به کسی میرسد و نه حتی پایبند ادب و ضروریات اولیه‌ی معاشرت است. اینجور ارزش‌گذاری‌‌های دهاتی بر مبنای ثروت برایم تهوع‌آور است اما خوشم بیاید یا نیاید، خاستگاه این مرد همان خانواده است. برای فراموش کردن انزجارم بلند میشوم کتری را روشن میکنم. میگوید: من چایی نمیخوام، بعد بدون اینکه جواب مرا داده باشد راه می‌افتد و می‌رود که بخوابد. 

گودی انگشتان جوهری‌م

از لمس رطوبت ران‌هایش لبخندی روی لبش مینشیند. صورتش را در فاصله‌ی بین دو بالش فرو می‌برد و لذت رهایی و آسودگی بدنش را مزمزه می‌کند. دلش میخواهد مرد کنارش می‌بود و در این لحظه شریک می‌شد اما او بعد از هماغوشی، برای شستن و طهارت ثانیه‌ای را از دست نمی‌دهد؛ مثل بچه‌ای که شبانه و دزدکی خوراکی ممنوعه کش رفته و باید هر چه زودتر آثار جرم را پاک کند و خودش را به خواب بزند. برخلاف میلش تکانی می‌خورد چون برای پاک کردن آثار این جرم دو نفره از روی تنش، به کمک نیاز دارد و دیر بنجند شریک جرم راست راستی به خواب خواهد رفت. لخت مادرزاد وسط تاریکی می‌ایستد، مثل جنینی غوطه‌ور در گرمای خیس رحم. می‌اندیشد که این مرد برای تنش کافی است ولی هنوز روانش در پی  رضایتی است که کار او نیست. 

خیس و تمیز سراغ مخفیگاه سیگار و فندکش می‌رود، باز هم یک جرم شبانه‌ی دیگر. هیچ وقت مطمئن نبود که مخفی کردن سیگار از بچه‌ها فایده‌ای داشته باشد. یاد این شعر می‌افتد: «زندگی شاید افروختن سیگاریست، در رخوت بین دو هم‌آغوشی» و کسی چه می‌داند دو هم‌آغوشی با یک نفر است یا دو نفر؟ 

پتوپیچیده روی تخت، سیگار را به قول فروغ می‌افروزد و با یک جستجوی ساده می‌رسد به متن کامل شعری که بارها و بارها آن را خوانده است. روانش لذت دو نفره‌ی بیشتری می‌طلبد، دوست دارد شعر را طوری زمزمه کند که مرد هم بشنود و در این لذت هم شریک باشد اما می‌داند که او از شنیدن شعری تا این حد زنانه، لذت نخواهد برد. در سکوتی دود‌اندود مرد به آرامی پهلو به پهلو می‌شود و رویش را برمی‌گرداند؛ بی‌شک به فکر به موقع ییدار شدن صبح فرداست و  نان و مسئولیت ناتمام  یک مرد خوبِ خانواده. نور گوشی را چک می‌کند که در کمترین حالت باشد تا مرد خوب خانواده اذیت نشود؛ جزئیات همیشه مهمند، برای کسی که درک کند. تنها سیگارش را میکشد، شعرش را می‌خواند و لذتش را میبرد. گوشی را خاموش میکند، سیگار را نه. خیره به تاریکی و سکوت، می‌فهمد که خودش حق دارد، مرد هم حق دارد، حتی آن دیگری که روح زخمی‌اش را بوسید و در فراموشی گم شد... حتی او هم حق دارد. حواسش به خاکستر سیگار هست که روی ملحفه نریزد. جزئیات هیچ گاه دست از سرش برنمی‌دارند حتی در این لحظه‌ی باشکوه که حس می‌کند به ادراکی بزرگ و عمیق متصل است، به قلب و ذهنی فراتر از بقا که می‌تواند همه را دوست داشته باشد و ببخشد.