کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

راهنمای مطالعه این وبلاگ

یه زمانی من هم مسلمون و معتقد بودم، گاهی وبلاگ بعضی آدمهای گمراه رو میدیدم دلم میسوخت، سعی میکردم با کامنتهام هدایتشون کنم؛ فکر میکردم دارم در حقشون لطف میکنم. بهترین جوابی که در اون دوران گرفتم این بود: «گه نخور»

 

شما تازه وارد عزیز، اگه به ذهنت زد با کامنتهات منو هدایت کنی، یا بهم مشاوره بدی تا مشکلاتم رو حل بکنم، جوابت همین دو کلمه است: «گه نخور»

۰۳۰۱۲۷


-سلام، چطوری؟
-سلام، ناکافی‌ام، خدا رو شکر

گشته‌م گشته‌م رفیق پیدا کرده‌م

بعد ۱۵ ساعت جواب پیام‌داده و قراری که با بدبختی فیکس کردیم رو کنسل کرده چون حال نداره از جاش ‌پاشه:)) آخرش میگه: معذرت میخوام، میدونم رابطه با من سخته. برای همینه وارد رابطه عاطفی نمیشم.

میگم:  ما به یه مرحله قبل از پارگی میگیم سخت و  در این مورد یه مقدار ادبیاتمون با هم متفاوته، ولی خب فرض میکنیم سخته:)))) حالا کجاش سخت‌تره؟ اونجا که آدم میبینه «معذرت خواهی»ت از «بی‌توجهی»ت، «همینه که هست»تره:))))

کتاب «کوری» رو شروع کرده‌م، تا حالا سه تا مرد به همسرهاشون اعلام کرده‌ن که کور شدن و زنهاشون باهاشون همدردی کردن و سعی کرده‌ن یه راهی برای کمک پیدا کنند. من اگه یه روز بیام خونه به شوهرم بگم کور شده‌م میگه آره اتفاقا چند تا از همکاری‌های من هم شده‌اند، چیزی نیست.... حالا اگه میخوای من بچه‌ها رو نگه میدارم خودت برو دکتر.

مامانم چند روزه تو یه شهر دیگه تو آی‌سی‌یو بستریه. قبلا اینطور موقعا همه بچه‌ها با سر میرفتن سمتش ولی الان یه بیخیالی خاصی دارن، همه مشغول زندگی خودشونن، فقط بهش زنگ میزنن. من که فقط یه بار زنگ زدم جواب نداد، بیشتر از این هم حوصله ندارم، از بقیه حالشو میپرسم. این بیچاره تو این چند سال اخیر اونقدر تا مرگ رفته و برگشته که حال بدش برای همه عادی شده. میترسم این بار که هیچ کس نگران نیست، بار آخر باشه. 

هر چی سردتر میشم، بیشتر از قبل بهم محبت میکنه. چرا؟ فکر میکنه با این کارها دوباره گرم میشم؟ نههههه برعکس اون اصلا نمیخواد که من برگردم رو روال قبلی، اون همینجوری دوست داره:چس کن تو برق! همینجور که بارها و بارها ببوسدم و من فقط نگاش کنم و آخرش خسته بشم و بگم تو چرا نمیخوابی؟ تو دنیای اون، این یعنی عشق! حالا تاثیرش محبتاش روی من چیه؟ بیشتر ازش بیزار میشم، از اینکه هیچ وقت نفهمید الگوی ذهنی من با مادرش و بقیه زنهایی که «ناز میکنند» ، «با دست پس میزنن و با پا پیش میکشند» و «لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری» فرق داره. من اگه میگم نه واقعا نمیخوام و اون هیچ وقت اینو نفهمید، چون هیچ وقت منو نشناخت یا اگرم شناخت هیچ وقت چیزی که واقعا بودم رو نخواست.


میدونی، این چیزا جداً غمگینم میکنه ولی غم خوردن چه فایده‌ای داره؟ هیچی! پس همون سر شب چند قطره اشک میریزم رو بالشم و بعدش میخوابم تا صبح که بیام اینجا و باز چسناله کنم:))))

چند روز پیش آقا رفت روی ترازو، پنج کیلو وزن اضافه کرده. از اون آدماست که هر وقت مشکلی داره و غم تو دلشه اشتهاش بند میاد و وزن کم میکنه. این افزایش وزن یعنی شکی نیست که بیشتر از همیشه داره بهش خوش میگذره. خوشحالم که حداقل اون این وسط خوشحاله:)))))

وقتی پای مقابله با یه زن باشه، همه مردها داداشن

ولی وقتی پای به چنگ آوردن یه زن باشه، همون داداشیا میشن هابیل و قابیل.



این جوابی بود که به کامنت تراویس دادم، اونقدر به خودم چسبید که حیفم اومد پستش نکنم:))

خرده مکالمات زن و شوهری-سکوتم از رضایت نیست

مرد: تو چته؟

زن: هیچی

-به من که نگو، معلومه یه چیزیت هست .

+میپرسی ولی واقعا نمیخوای بشنوی و بدونی.

- تو که هنوز حرفی نزدی، چرا اینجوری قضاوتم میکنی؟

+ میدونی چند هزار بار داشتم میگفتم و پریدی وسط حرفم و گفتی «حرفشم نزن» «ول کن این حرفا» «این چه حرفیه؟!» «نزن این حرفا رو» «حتی حرفشم زشته» «حرفای بیخودی داری میزنی» «این حرفا رو از کجات درمیاری؟» «بیخیال این حرفا».... دیگه به چه زبونی باید بهم بگی که نمیخوای حرفامو بشنوی. الانم اگه شروع کنم تهش میرسه به یکی از همون جمله‌های معادل مودبانه‌ی خفه شو. 

این حرکت آخر، دیگه کت.لت درست کردن نبود، «دستور سری همبرگر خرچنگی» بود:))))


 همینجور جزئیات ماوقع رو میخونم و تو دلم شربت هم میزنن:)))) 


یکی تو دلم داره میخونه: چرا زحوت کشیدین؟ پس چرا کم کشیدین؟:))))

به خودم و به اونی که فکر میکنه تنها چاره‌ش خودکشیه

حالا گیرم مردی
خب بعدش؟:))
بابا زندگی و حق حیات تنها چیزیه که ما واقعا مالکشیم
من سالهااااااا به مرگ و خودکشی فکر میکردم، اولین باری که جدی فکر کردم با تیغ رگمو بزنم ده سالم بود:))
الان میگم آخه با یه بچه چه کرده بودن که این همه زندگی رو نمیخواسته:)) خلاصه شانسم در این حد کیری بود که اونجا و تو اون شرایط بودم دیگه:))
ولی الان شاید یکی دو ساله که هر وقت به فکرش میافتم، بدون اینکه نگران عقوبتش باشم یا حتی بدون اینکه نگران تبعات کارم برای عزیزانم باشم، به خاطر خودم، به خاطر حیاتی که تنها داراییمه، به خاطر زندگی که تنها مفهوم مقدس دنیاست، سعی میکنم یه راهی واسه برون رفت پیدا کنم.
خیلی راه اومدم تا به اینجا رسیدم
خیلی خوندم
خیلی گریه کردم
بارها شکستم، خاکستر شدم، غبار روی تخته سنگها شدم و هنوز هم میشم.
ولی الان فکر میکنم هیچ چی ارزشش رو نداره جز همینکه زنده باشم و رنج کمتری رو متحمل بشم.
میخوام بگم شاید تو هم برسی به اینجا
عجله نکن برای مردن
همیشه وقت هست واسه مردن:))
پیش فرض کودکانه‌ایه که فکر کنیم قراره زندگی یه عشق و حال مستمر باشه، زندگی همین فاکداپیه که داری تجربه‌ش میکنی و تعداد بدبختتر از تو در دنیا بیشتر از خوشبختتر از توئه.
زندگی جنگه دیگه، جنگ هم اغلب اوقات خونریزی و سر و صدا و یاس و کثافت داره. تو این جنگ  بعضیا خلبان اف۱۴ هستن، بعضیام مثل ما پیاده نظام.
ما خون و کثافت بیشتری رو متحمل میشیم
ولی خب دلیل نمیشه که تسلیم بشیم، هوم؟:)))
و یه چیز هم که کمک میکنه، اینه که آدم از بیرون به خودش و شرایطش نگاه کنه.
اگه چیز ارزشمندی هست که قراره منو این همه شکنجه بده، که آرزوی مرگ کننم، اون چیز ارزشمند کیری رو رها کنم و زنده بمونم معقولتره یا اینکه بخاطر ناکامی و ناکاملی در یافتن و نگه داشتن اون چیز خودم رو با مرگ مجازات کنم؟