آه ای طلوعهای بینهایت
چه کسی میداند پس از آمدن بیمزه شما
چه تلخها و شیرینهایی بر ما خواهد گذشت
خوب است که نمیدانیم
ندانستن، موهبتی است
که بشر نالایقانه در پی پس دادن آن است.
اگر خواستی شعری جاودان بسرایی
از تنهایی بگو
از این جاودان احساس بشری
و از خیال سیال ترسیدهای
که درتنگنای تاریک غارها
خدا را خلق کرد که تنها نباشد.
مشغول کار هستند کارِگرانِ بیکار
صد عقده ناگشوده چون جعبه توی انبار
توی سرم شلوغ از بحثِ میان افکارهمچون گلادیاتور در صحنه های پیکار
دل خسته ام از عالم، لش کرده رو به دیوار
دل بسته ام به ساقی، هایده روی تکرارسیگار بعد چایی، چایی بعد سیگار
یک دست جام باده، یک دست گیسوی یار
چشمی به تلگرام و گوشی به تیتر اخبارآب از سرم گذشته، انگار هم نه انگار
روح رنجورم
در انتهای بن بست ترین کوچه دنیا
برایت خانه ای بنا میکنم
برای نزیستن
نخفتن
نخواندن
برای تو که ایستاده
لا به لای سازه های شهری مدفونی
خانه ای بنا میکنم
بی پنجره، بی دیوار، بی سقف
حریم خانه را از هیچ میسازم
تا از همه جدایت کنم.
تو دورترین نسیم دشتهای نامکشوفی
آنجا که عبور کنی
خرگوشها روی دو پا میایستند
و به افق خیره میشوند
و تن میشویند در سکون مطلق لحظه ها
من حفره سیاه دلتنگی ام
سیاه چاله ای معلقم