کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

برادر من! خواهر من! اون میوه ترش زغال لخته نیست، زغال اَخته هم نیست، زغال آخته است، یعنی زغالی که گداخته و قرمز شده.

بقول یکی از دوستان

ترشیدگی به سن نیست، به دله


توضیح: ای بسا دخترانی که در 25 سالگی احساس ترشیدگی میکنند و ای بسا دخترانی که در 38 سالگی با خوشحالی و امیدواری به دنبال کیس ایده آل میگردند.

از نشانه های ترشیدگی اینجانب  این است که در طول محرم و صفر و حضور در هیئات عزاداری امسال شماره منزل ما توسط مادر شوهران بالقوه اخذ نشده و پس از اتمام ماه صفر تماسی به جهت خواستگاری برقرار نشده است.

بعضی آدما عین باقالی هستن، از لحاظ اینکه سیرت نمیکنن اما میتونن چنان رودلی ایجاد کنن که تا چند وعده دیگه هیچی بهت مزه نده

امشب شب مهتابه... حبیبم رو میخوام.... حبیبم اگر خوابه، بیدارش کنید، طبیبم خودشه

من جمله عن بازی های ملت ایران اینه که عکس یک خانم نماینده مجلس رو که در فلان کشور بچه به بغل سر کارش میره دائم ریشیر میکنن. "امّا" اگر بچه یک همشهری، توی اتوبوس یا مترو سر و صدا و گریه کنه ، همه با نگاه یا زبون زن بیچاره رو از بچه داشتن، حاملگی و حتی هم بستری با همسرش پشیمون میکنن!!

بشکنه کم ریا!

13-14سال پیش تو خونه ما، همه بدجوری قاطی بودن.صدای داداشام کلفت شده بود و توهم آقابزرگی داشتن. مامانم نزدیک یائسگی بود و عین یک بمب ساعتی هر لحظه به انفجار نزدیکتر میشد. اولین خواهرم که همیشه خدا خون به جیگر بوده و هست. شوهر خواهر دومم سر یه قضیه مالی با برادرم اختلاف داشت.سومین خواهرم دو تا بچه سقط کرده بود و بار افسردگیش رو سر همه خانواده بود. بابام تازه بازنشسته بود و همه مون داشتیم با این عضو تازه ماندگار در خانه کلنجار میرفتیم و ایشون هم به شدت در مقابل هضم شدن مقاومت میکرد. بنده هم دست به گریبان بلوغ جسمی و عاطفی بودم! خلاصه که اوضاعی بود...! این بود که همه با فریاد و عصبانیت با هم حرف میزدن. من فقط زورم به خودم رسید و صدام رو آوردم پایین. کم کم روی ادبیاتم تمرکز کردم، روی نحوه مطرح کردن خواسته هام و برخوردم با مخالفتها. خلاصه ظرف 6-7 سال از حالت عصبی ناخودآگاه، رسیدم به حالتی نسبتاً آرام و خودآگاه. الان که دقت میکنم میبینم ادبیاتم تا حد زیادی به اعضای خانواده م سرایت کرده. هنوز هم هر کداممون گرفتاری های خودمون رو داریم، ولی به مراتب خودآگاه تر از قبلیم. به خودم تبریک میگم.

من همانم


 بیوه ای کولی 


که جایی در این شهر ندارد


کودک درونش را بغل زده 


و با گامهایی بی آهنگ


از این محله به آن گذر 


و از این کوچه به آن خیابان میرود.

دنیا بعد بابا وجود نداره

یهو چشم باز میکنی میبینی که همه هستیت به هستش بند بوده اما خودت خبر نداشتی.

اولین بار وقت رفتنشون به مکه فهمیدم همه زندگیمه. شب قبل از رفتنشون تا صبح گریه کردم، صبح هم آروم نشدم. تو مکه آنفلونزا شایع بود، اونم که سنش بالا بود و ریسکش براش بیشتر بود.... فقط یه چیز تو سرم چرخ میشد، اگه یه چیزیش بشه، دنیا تمومه... تموم.
قبل از رفتنش بغلم کرد. بهترین بغل دنیا بود.... آرومترین جای دنیا. 
عاشقشم بخدا.... میانه مون خوب نیست، طرز فکرمون خیلی فرق داره، بیشتر وقتها با هم بگو مگو میکنیم. آدم کله شقیه.... اما دوستش دارم. عاشقشم.

درست لحظه ای که احساس خوشبختی میکنی، همون لحظه بزرگترین غم زندگی میاد دندوناشو میکنه تو شاهرگ احساست...


یه زمانی (شاید دهه هشتاد میلادی) ماشین های لوکس تخت و کشیده بودن. اما بلندکردن شاسی ماشین های گرون فعلی فلسفه داره... دقت کنید که صاحبش از اون بالا به بقیه نگاه میکنه!