در حالی که انیمیشنهایی مثل روح، پوکو و حتی زوتوپیا مفاهیم عمیق اگزیستانسیال رو بصورت باقلوا به خورد مخاطب میدن، انیمیشن شانس مفاهیم مذهبی و جبرگرایانه و حتی صوفی مسلکانه رو مثل عنی که با خیارشور و گوجه لای نون برگر گذاشته شده به خورد مخاطب میده.
رمان یک عامهپسند پر کشش فرانسوی است که خواندنش لذتبخش بود اما نسخهای که در فیدیبو خواندم ترجمه (از آریا نوروزی) و ویراستاریاش افتضاح بود. در تمام کتاب هکسره شهید شده بود. آدم گریهش میگرفت.
********
در وهله اول سوالی که در مورد این فیلم و همچنین تارزان و امثالهم دارم اینه که چرا شورت این بچهها با خودشون رشد میکنه؟!
بچه رو دلفینها زیر آب بزرگ کردن؟ حالا گیرم بچه به نفس گرفتن و تحمل فشار آب عادت کرد و از گوش درد و سرماخوردگی تلف نشد، به نوزاد آدمیزاد چی دادن خورد که زنده موند؟
چرا در دنیای زیر آب یک لاکپشت هوازی بزرگتر و راهنمای ماهیها و حتی کوسه است؟!
اول نشون میدن بچه که تو آب بزرگ شده تو خشکی توان راه رفتن نداره، اما لحظه خداحافظی با سفید (برادر دلفینش) میبینیم که بچه به سمت ساحل قدمهای محکمی برمیداره و از اون دور میشه. تو سکانس بعدی باز میبینیم بچه سینه خیز میره!
اون دلفینهایی که از آب بیرون افتاده بودن چه بلایی سرشون اومد؟ اصلا اون صحنه چه معنایی داشت؟
مادر بچه که آدم خوبه داستانه، چرا باید با همکاری آدم بده و شوهرش دست به آزمایشات و تولید سمی بزنه که مشخصا اکوسیستم رو به فنا میده؟
چرا مادره به جای اینکه سم رو بریزه تو آتیش یا به هر شکلی نابودش کنه، اونو میریزه تو شیشه و با خودش سوار هواپیما میکنه؟
چرا پادزهر رو به خودش تزریق میکنه؟ چرا اونم نمیریزه تو شیشه؟
چرا پادزهری که در آخرین لحظات قبل از فرار به خودش تزریق کرده تو بدن نوزادش که قاعدتا قبل از فرار به دنیا اومده وجود داره؟ مگر اینکه لحظه سقوط هواپیما بچه رو زاییده باشه و وسط هوا زمین شورت پاش کرده باشه!
چطور و طی چه فرایندی مادر توسط بیبیزار و افرادش نجات داده شد؟ چرا بچه رو پیدا نکردن؟ هواپیما همین یه سرنشین رو داشته؟
چطور مادر به کما رفته رو وسط یه جزیزه تو غار معلق در یک برکه زنده نگه داشتن؟ مادره چطور تغذیه میشه؟
چطور بیبیزار فهمیده اشک مادره شفاست؟ چرا اشک شفابخشش رو تو حلق خودش نمیریزن؟ عین رمالها وردش رو خودش اثر نداره؟!
اصلا این بیبیزار کیه؟ این زنهای زیر دستش با این پوشش غریب و رفتار عجیب کی هستن که نزدیک دریاهای ایران زندگی میکنن و فارسی رو بدون لهجه حرف میزنن؟ ناخدا مروارید لنجشکسته (تنها شخصیت خاکستری داستان) چه صنمی با این زنها داشته، از کی و کجا میشناسدشون؟
اگه میخواید بدترین طعم عمرتون رو امتحان کنید، قهوه فوری بدون شکر مادلین رو از فروشگاه جانبو بخرید! انگار این لعنتی رو با براده آهن درست کردن، بوی گند آهن میده. وقتی هم آبجوش میریزی روش بوی ترشیدگی هوا میشه. واقعا مزخرف و چندشه. حیف از پول.
از بین اون همه کتابی که بهمون رسیده یکیشو برمیدارم تا قبل از خواب برای بچه بخونم، یه مجموعه شعر از اسدلله شعبانیه با عنوان وسایل نقلیه هوایی. صفحه اول یه هواپیمای جت کشیده شده با سه تا بچه رو سر و کولش و شعرش این طور شروع میشه:
کی ام چی ام گاز دارم
بقچه پرواز دارم
با خودم میگم این چی میگه؟ بچه زل زده به عکس و من ادامه میدم:
وقتی در آسمانم
به بادکنک میمانم
با خودم میگم این چرا اینقدر بی ربطه؟! ذهن و جسمم خسته از اونه که تحلیلش کنم یا برم کتاب دیگه ای بیارم، پس ادامه میدم:
زنبیل گردی دارم
میبرم و میارم
این دیگه واقعا چرته! بچه شیشه شیرشو از تخت پرت میکنه بیرون، ناچارم بی توجهی فعال کنم و ادامه بدم:
کله من گاز دارد
هوای پرواز دارد
!!!
سبک تر از هوایم
ساکت و بی صدایم
دیگه به طور قطع به این نتیجه رسیده ام که این ابیات هر چی که هست توصیف هواپیمای جت نیست. با ضربه آخر دوزاریم بالاخره میافته:
با این که پوست کلفتم
نوک بزنی میافتم
بله! اوره کا! این شعر توصیفه بالونه؛ اما عکس بالون کو؟ عکس بالن تو صفحه بعده! و به همین ترتیب توی صفحه بالن شعر هواپیمای باری و تصویر هواپیمای باری در صفحه بعدش بود و این جلو زدن متن از عکس تا آخر ادامه داشت. متاسفم برای نشرافق با این صفحه بندیش! و آقای شعبانی که حیفش نیومد شعراش سپرد به این خل مدنگها!
بی مقدمه بگم که از نوره طبیعی (واجبی) غافل نشید که با دو هزار تومن هم اصلاح میکنید، هم اپیلاسیون هم پیلینگ و هم میکرودرم و حتی شیمی درمانی! تاکید میکنم طبیعی باشه نه از اون بسته بندی های تیزبر و دپی و غیره...
واسه تبلیغ گلفروشی اینترنتی، نوشته : گلها بهتر از شما میتوانند احساستان را بیان کنند.
جوابم اینه که باید گِل گرفت اون رابطه و اون آدمی رو که حرف یه مشت گُل نفهم رو از حرف من بهتر بفهمه! تمام.
دانشجو
این واژه به معنای کسی است که در جستجوی دانش است و به کسانی اتلاق میشود که در سطوح عالیه مشغول به تحصیل میباشند. در باب اینکه اسم و مسما تا چه حد تطابق دارند، شما را ارجاع میدهم به بـُردهای اعلام نمره دانشگاه ها. شکی نیست که در پی کسب دانش، معرفت و حتی فن و صنعت بودن فضیلت است اما مشاهدات من حاکی از این است که دانشجویی در این مملکت غالباً مشغولیتی منجر به اخذ مدرک بوده و آنچه البته جستجو نشود دانش است. با این حال هر ساله در روز دانشجو، شاهد موجی از تقدیس و تکریم دانشجو در سخنرانیها و مقالات نشریه ها هستیم؛ اخیراً شبکه های مجازی هم به این موج پیوسته اند. در این تقدیسها و تکریمها هم مغفول مظلوم همیشگی، دانش است. دانشجو در شانزده آذر قشری فرهیخته و کنشگر سیاسی معرفی میشود. از خودم میپرسم مگر دانشگاه خانه احزاب است؟ آیا کنشگر سیاسی بودن نیاز به آگاهی و بینش ندارد؟ قشری که عمده آنان 18 تا 24 ساله هستند، کجا و چگونه آماده پذیرش چنین نقشی شده اند؟ به فرض که بخشی از این قشر واقعا در خور فعالیت سیاسی است، چرا این بخش تا این حد برجسته و مهم جلوه داده میشود؟ به جز آنان که کلاه دوختن از این نمد را یاد میگیرند، الباقی این بخش هوشیار! و آگاه! جامعه پس از فارغ التحصیلی چه میشوند؟ هوشیاریشان را از دست میدهند یا به انفعال کشیده میشوند؟ شاید هم مشغول معیشت میشوند، پس یعنی سیاست بازیشان از سر شکم سیری و بیکاری بوده؟ مگر میشود پشت این همه القاء دغدغه سیاسی به این جمعیت نوبلوغ، منفعت نباشد؟ پاسخی که به ذهنم میرسد اصلا خوشایند نیست.
شبکه. من. و. تو. با این هشدار قبل از برنامه هاش، خواهر بی مسئولیتی و مادر نسبی گرایی رو با یک کاندوم به فیض رسونده!
1. داشتم لباسهایی که دیشب با عجله از کشو ریخته بودم بیرون رو تا میزدم و میگذاشتم تو کشو. نمیدونم چه فرآیند بی ربطی تو مغزم شکل گرفت که یادم اومد یه زمانی یه مخاطبی داشتم که بهش میگفتم "قند عسلم". بعد با خودم فکر کردم این چه لقب تخمی بود که من واسه اون بیچاره انتخاب کرده بودم؟! البته خودشم دوست نداشت و شاکی بود. بعد یادم اومد که تخمی ترین رفتارهای زندگیم رو در برابر اون نشون داده ام!! اصلا به خاطر همین بود که یه دفعه تصمیم گرفتم باهاش هیچ تماسی نداشته باشم. اون موقع بهترین راهی که واسه رها شدن از وضعیت تخماتیکم به ذهنم میرسید همون بود. به خودش هیچ توضیحی ندادم و جالبه! که اونم هیچ وقت توضیحی نخواست.
2. برای روشن کردن وضعیت قسطهای وامی که از بانک گه قرض الحسنه مهر ایران گرفتم باید حضوری مراجعه کنم به بانک. یکی از قسطهایی که پرداخت کردم رو ثبت نکردن و الان هی برام معوقه میزنن. تلفنی گفتن درستش میکنن ولی نکردن. از این کار متنفرم و هر بار که قصد انجامش رو میکنم به یه بهونه ای نمیرم یا نمیتونم برم. امروز میخواستم هر جور شده این قورباغه (که بیشتر شبیه نهنگه و منو قورت داده) رو بدم بره پایین اما دست راستم دچار گرفتگی شد و مجبور شدم زنگ بزنم مامانم بیاد برام پماد دیکلوفناک بماله. اینم از این.
3. امروز همسایه کنار دستیم بابت صدای زناشوییمون بهمون تذکر داد. مونده ام به شوهرم بگم یا نگم! گه بگیرن این مملکتو، یه آخ و اوخ هم نمیتونیم بکنیم با دل خوش.
4. دیشب خواب میدیدم اسمم برای عمره (ای که با مامان اینا ثبت نام کرده بودم) درومده، ولی پاسپورتم اعتبار نداشت. خوابم دنباله دار بود، هی بیدار میشدم باز که میخوابیدم ادامه اش رو میدیدم . جالبه که دوباره تبدیل شده بودم به همون آدمی که واسه عمره ثبت نام کرده بود و با همه وجود دلش میخواست کعبه رو از نزدیک ببینه و اونجا نیایش کنه.