کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

خانه قدمی پدرم، از آن تک‌واحدهای قدیمی‌ساز بود، به مساحت ۶۸ متر. برای جبران کمبود فضا، یک اتاقک فلزی سی متری روی پشت بام علم کرده بودند. نصف اتاقک  انباری بود پر از خرت و پرتهایی که موقع نقل مکان دور ریخته شد؛ نصف دیگرش را فرش ماشینی کهنه‌ای انداخته بودند و کمد و ضبط ‌و یک سری خرت و پرت دیگر داشت که مثلا اگر برادرم خواست چند دقیقه‌ای با رفیقش وقت بگذراند، از آن استفاده کند، اتفاقی که هرگز نیافتاد . خاطره شفافم از آن اتاقک دنج، قایمکی خواندن رمان «عشق و یک دروغ» بود، رمانی آشنا برای کتابخوانهای دهه چهلی و پنجاهی. قصه‌ کتاب تقلید نه چندان خوبی از کلاسیکهایی چون ربه‌کا بود: عشق دختر کم‌سال فقیر و مرد ثروتمندِ نه چندان جوان با گذشته‌ای مبهم و شرم‌آور و البته قابل بخشش. بماند که من نه به قصه‌اش کار داشتم، نه حتی اسم نویسنده یادم مانده است. با آن بدنی که فواره هورمون بود بیشتر منتظر بودم به صحنه‌های معاشقه برسد: مرد زن را محکم در آغوش گرفت و لبهای گرمش را به سختی بوسید....بله،در آن قحط‌سالی رسانه‌ای، همین جملات از صد تا پور.ن‌هاب موثرتر بود:)) اما همه‌اش این نبود، سالهای آخر اقامتمان در آن خانه، اتاقک پشت بام پناهگاه من شده بود. به بهانه درس خواندن می‌رفتم می‌نشستم یک گوشه و زل میزدم به دیوار آهنی اتاقک. هیچ یادم نیست به چه چیزهایی فکر میکردم، مهم هم نبود. مهمترین و بهترین قسمتش نبودن دیگران بود. حالا مدتهاست که محرومم از چنین خلوتی، همه‌اش محاصره شدم با آدمها. من آدم این سبک زندگی نبوده و نیستم و اگر قحط‌سالی رسانه‌ای نبود باید همان سالها این را می‌فهمیدم، نه پس از آنکه به سه نفر دیگر متعهد شدم.

خرده مکالمات زن و شوهری - نخوردیم نون گندم

شوهر: [به اشاره ی سر توجه زن را به سمت پیاده روی تاریک و بی عبور جلب میکند که در آن زن و مردی مشغول بوسه و تبادل بزاقند]

زن: چه اشکالی داره؟

شوهر: زمان ما اشکال داشت!

زن: گُه تو زمان ما. 

دوشواری نداریم ما اینجا...

به نظرم هر آدمی بدبختی های خودش را دارد و بدبختی هر کس هم برای خودش به اندازه کافی بزرگ است. خود من از آنهایی هستم که وقتی کفش ندارم به آدمی نگاه میکنم که پا ندارد و با تصور اینکه مشکل او خیلی بزرگتر از مال من است، خودم را تسکین میدهم اما در حقیقت میدانم که ممکن است رنجی که من از کفش نداشتن میکشم بسیار شدیدتر و عمیقتر از رنج بی پائی او باشد؛ چون نه فقط نفس مشکل پیش آمده بلکه بر هم کنش گذشته، توانایی ها و حساسیتهای هر آدم است که میزان و عمق رنج او را تعیین میکند.


با این حال فکر میکنم تلخترین بدبختی آن است که از ترس بدتر شدن اوضاع پنهان و گاه حتی انکار میشود. برای چنین بدبختی نباید دل سوزاند بلکه باید دنیا را به آتش کشید. 

970129

همه مرغی جا میره

لاکِپُشت صحرا میره

یعنی وقت غروب که همه مرغها به لانه شان برمیگردند، لاکپشت تازه برای گردش راهی صحرا میشود. من نمیدانم که این گزاره یک حقیقت علمی است یا خیر، اما یزدی ها این مثل را برای کسانی به کار میبرند که خیلی دیر و بعد از وقت معمول به یاد شروع کاری میافتند. مصداق بارزش هم خودم هستم که حالا که تلگرام در شرف فیلتر شدن است یادم آمده از خودم کانال در کنم!

کافکا در کرانه


ترجمه فارسی از روی ترجمه انگلیسی از روی متن اصلی به زبان ژاپنی

به نظرم بیشتر شبیه چای کیسه ای است که در لیوان آبجوش سوم فرو برده میشود؛ حاصل کار آب جوش نیست اما چای هم نیست. نه اینکه بخواهم زحمت مترجم را بی منت کنم ولی کمال طلب درونم بدجور اذیت شد. بستر بسیاری از داستانها پهن میشود تا نویسنده با افکار خودش عشقبازی کند؛ حس میکنم این داستان هم از همانهاست. البته ما فارسی زبانان محصور در ایران غالباً نمیتوانیم با چنان کیفیتی که باید و شاید شاهد این نوع ماجرا باشیم!!!


در سرتاسر داستان آنقدر موقعیت کافکایی وجود دارد که خود کافکا هم کف می برد! البته شاید نشود آنها را کافکایی خالص دانست، چون در آخر داستان به نوعی رابطه علّی -که البته آن هم به نوعی نامعقول و کافکایی است- ختم میشود. مهمتر آنکه این پایان بندی قصه، سوال همواره بی جواب "خب که چی؟" را به ذهن متبادر میکند، چیزی که درشوک و شیفتگی انتهای داستانهای کافکا هرگز به ذهن نمیرسد.


با همه این اوصاف کتاب جذابی بود. به اواسط داستان که رسیدم حسابی قاطی ماجرا شده بودم. گاهی چرتم میبرد و همراه شخصیتهایی میشدم که در ذهنم ساخته و پرداخته شده بود. یک شب از آن شبها، عجیبترین و کافکایی ترین خواب عمرم را دیدم؛ خوابی که از هر واقعیتی باورپذیرتر بود و تا چند روز گرفتار عوارضش بودم. ناگفته نماند علیرغم تمام عوارضی که داشت، از خواندنش واقعا لذت بردم. 

امنیت ندارم، مجبورم سانسور کنم.

یه کاری هم که جدیداً یاد گرفته ام اینه که درددلهای روزانه م رو مینویسم، اما چون نمیخوام مخاطبای وبلاگم (که معلوم نیست اصلا وجود دارن یا نه) بدوننش، یادداشت رو چرکنویس میکنم که شاید بعدها انتشارش بدم. 

در میان این قبیله

دیشب دو نفر از اعضای متأهل خانواده، بدون همسرانشان راهی سفر عمره شدند. در فرودگاه و لحظه خروج از سالن انتظار زن و شوهرانی که در آستانه فراق بودند، همدیگر را سخت در آغوش گرفته و میل به جدا شدن نداشتند. دیدنی‌تر از خداحافظی این دو زوج، دید زدن چشمان بستگان مشایعت‌کننده بود که عموماً از دیدن چنین صحنه‌هایی محرومند! 

درست نویسی صکصی

حسن نوشتن در بلاگ اسپات فیلتر شده این است که از نوشتن کلمات ممنوعه واهمه نداری!

سواله دیگه

آخرش معلوم شد چرا ایکیو سان قبل مالیدن انگشتاش به کله ش، تفیشون میکرد؟

اون کنه هم که می چسبید به مورچه سیاه گی بود.... واسه همین مورچه هی از دستش در میرفت.