کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

فیلسوف کوچک من

فسقلی ساعت 10:30 دیشب در حالی که قبلش داشت چرت میزد، از روی صندلی عقب ماشین خیلی بی‌مقدمه میفرماد: مگه نمیگن همه چیز از خداست؟ پس حرفهایی که میاد تو دهن ما هم از خداشت، پس اگه من حرف بد زدم خدا باید از خودش ناراحت بشه نه از من:))))


بزرگترین ظلمی که به بچه‌م کردم این بود که فرستادمش مدرسه‌ی جا‌عش.


پ.ن.

غیرمنطقی بودن آموزشهای مذهبی رو یه بچه ۸ ساله هم میفهمه ولی هنوز مردم میشنن پای منبر یه مفتخور حو.زوی با رجوع به کساشیری به نام حدیث این مسائل رو براشون توجیه! کنه. چند قرن دیگه طول میکشه که وا بدن؟ هیچ ایده‌ای ندارم. فقط دلم میسوزه واسه عمر رفته‌ی خودم، واسه اون روزهایی که میدونستم این خزعبلات منطقی نیست ولی عی میگفتم حتما من نمیفهمم، وگرنه چه جور ممکنه همچین کاخ عظیمی روی دریاچه‌ی فاضلاب بنا شده باشه؟! هی خودنم و هی بحث کردم و هی بیشتر مطمئن شدم که بله، همینه.

این مرد ظهری زنگ زده میگه من میخوام پنجشنبه بعد از کار با رفیقام مجردی برم شمال. من هم گفتم برو به خیر و سلامت. ماشینم میبری؟ گفت شاید با ماشین بچه ها برم. گفتم اوکی، ترجیحا ماشینو بذار برای ما، بردی هم مشکلی نیست، برو بهت خوش بگذره. باز گفته تا جمعه عصر برنمیگردماااا گفتم اوکی، برو خوش بگذره، حال و هوات عوض بشه، چند روز ریخت ما رو نبینی:)) خداحافظی و قطع کردیم. عصر که برگشت بهش میگم به بچه‌ها نگو شمال میری، بگو میرم دهات بابام. میگه اون قضیه کنسله، سرافرازم کردی. همکارها میخواستن برن کردان، من گفتم نمیام، اونام گیر دادن که از زنت میترسی. بهشون گفتم من با زنم این حرفا رو ندارم، تلفن رو گذاشتم رو آیفون که خودشون ببینن تو مشکلی نداری. میگم چالش اینستاگرامی میذاری برای من؟!



حالا گیرم زن یکی مشکل داشته باشه، واقعا به شما چه؟! چرا مردم اینقدر عن تشریف دارن؟

چرا ریاضی دکترها ضعیفه؟ بارها تکرار شده این موضوع.

خانم دکتر!

آقای دکتر!

وقتی میفرمایید هر ۱۲ ساعت ۷.۵ سی‌سی آنتی‌بیوتیک مصرف بشه، یعنی هر روز ۱۵سی‌سی دارو لازمه. وقتی میفرمایید یک هفته دارو رو بخور یعنی جمعاً ۱۰۵سی‌سی دارو نیاز داریم. وقتی یه شیشه ۷۵‌میلی‌لیتری دارو نسخه میکنید، من اون ۳۰‌میلی‌لیتر برای دو روز آخر رو از کجا بیارم؟ آب بگردونم تو شیشه دارو؟!؟!؟!

ای ریدم تو این غرغرهای تکراری خودم

میدونی دلم میخواد همینجوری که نسبتاً سالمم یه بهانه‌ای جور بشه من هم برم چند شب بیمارستان بخوابم استراحت کنم:)) حوصله زندگی رو ندارم
از اونور بچه مریضه
از این ور این مرد غمباد گرفته که داره جنگ میشه، پول من به چوخ رفت
میگم خب من خودمو جر دادم پولتو تبدیل کن واسه همین بود
مسگه تو نذاشتی من طلای آب شده بخرم
من چه جوری نذاشتم؟
اومد با من مشورت کرد، گفتم اوضاع طلا رو که میبینی مالیات بسته‌ن بهش، فردا به یه بهونه‌ای بعید نیست عین داروغه ناتینگهام از توی گچ پات هم پولهاتو بکشن بیرون. تازه این همه دزدی داره اتفاق میافته، ظرف یه ساعت زار و زندگیتو جارو میکنن. من نظرم رو همون ملکه، جای غیر از تهران و البرز که روی گسل و زلزله هیزه. برو استان گیلان و مازندران یه ملک سنددار بگیر ولو با ضرر. اگه تهران زلزله اومد یا جنگ شد یه جایی رو داشته باشیم پناه بگیریم. باز هم پول خودته، اگه فکر میکنی طلا جوابه، تبدیلش کن، فقط هر کاری میکنی بجنب، الان بهتر از یه ساعت بعده

خودش هی لفتش داد و دنبال نکرد ماجرا رو. حالا میندازه گردن من که تو نذاشتی طلا بخرم!

وقتی نیچه گریست-اروین یالوم-سپیده حبیب-۲

در زندگیم دفعاتی انگشت‌شمار پیش آمده است که از شوق درک شدن و فهمیده‌شدن اشک ریخته‌ام. همچنین دفعاتی پیش آمده است که نگارش استادانه‌ی عواطف انسانی در کتابی، متأثرم کرده و اشکم را درآورده است. اما دیشب برای اولین بار از خواندن سطور یک داستان، چنان از اشتیاق درک شدن لبریز شده بودم که بی‌اختیار اشکهایم سرازیر میشد. حس میکردم دکتر یالوم مثل باستان‌شناسها قلم‌مویی در دست گرفته و با آن غبار ظواهر را پس زده و دفینه‌های روانم را بیرون کشیده است و دارد به خودم نشانشان می‌دهد. طوری از شوق این اکتشاف لبریز و بی‌تاب بودم که چاره‌ای نداشتم جز آن که فصل نوزده را ناتمام بگذارم و اجازه دهم اشکهایم عواطف غلیظم را بشویند و تسکینم دهند، تا قلبم تاب بیاورد شوق شگرفی را که آمیخته بود به حیرت و حسرت و خسران. 

چه عجیب است آدمیزاد، من که بچه‌ی آن پایینهای شهر تهران -گرفته ترین بخش از فاضلاب خاورمیانه- هستم، ترجمه‌ی نوشته‌های دکتر یالوم از دانشگاه استنفورد را میخوانم و حس میکنم همین است؛ او بهتر از هر کس دیگر توانسته بفهمد و شرح دهد که من چه حسی دارم و چه رنجی میبرم. 

020914

خانمشون حدیث کسا (همون قصه که محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین جمع شدن زیر یه تیکه پارچه و جبرئیل نازل شد که واااااای چه جمع باحالی دارین و گنگتون چقدر بالاست و خدا با شما خیلی حال میکنه و اینا) رو براشون تعریف میکنه، و قبل از ورود هر کدوم از شخصیتهای داستان یه شعر شنگول منگول طور میخونه «تق تق تق، کیه کیه در میزنه» :)) بعد از پایان ماجرا از بچه ها میپرسه از این قصه چه درسی میگیرید؟ بچه هم از من میپرسه مامان از این قصه چه درسی میگیریم؟ من هم فکر میکنم میبینم از نظر من هیچ نکته اخلاقی و درس عبرت طوری در این قصه وجود نداشت، تازه ضد اخلاق هم بود. یعنی چی که همه اعضای خانواده خیاری بخوابن کنار هم و اونقدر بچسبن به هم که زیر یه عبا جا بشن؟! حریم خصوصی چی میشه این وسط؟ البته میدونم منظور سوال معلم چی بود ولی کیرم گیر کرده تو اون منظور بی معناش:)) فلذا در جواب بچه میگم از این قصه یاد میگیریم قبل از اینکه وارد اتاق بشیم در بزنیم. بچه هم همون رو تو وویسش میگه و میفرسته تو گروه کلاس:))

خلاصه اگه وویسمون در اومد و سوژه خنده شد بدونید ما بودیم:))))

یاد اریک افتادم که میگفت الان مسئله این نیست که مردم غذای خوب نمیخورن، دیگه اصلا غذا نمیخورن!

چند روز پیش تو فروشگاه، یه عاقله مرد چهل و چندساله جلوی یخچال لبنیات ایستاده بود. دید دارم یه شونه تخم مرغ بر میدارم، گفت: برندار تاریخ نداره. نگاه به تاریخش کردم دیدم هنوز 20 روز مونده. گفتم تا پونزدهم آذر وقت داره. گفت خب کمه. با تعجب نگاهش کردم، اونم با تعجب نگاهم کرد. هر دو همزمان به حرف اومدیم، گفتم خب ما تا اون موقع تمومش میکنیم، اونم گفت شما تا اون موقع تمومش میکنید!

حالا نمیدونم ما عیالوار و پرخوریم یا مردم چس‌خور شده‌ن. 30 تا تخم مرغ مگه چیه؟!

خانم معلمشون گفته با بچه‌ها وضو تمرین کنید. بچه‌م وضو که گرفت گفت برم نماز بخونم؟ گفتم برو بخون. سجاده پهن کرده، چادر پوشیده، میگه مامان رو به قبلمو؟ روی پلمو:)))

آقاااااا چقدر ما ایرانیا خارجی شدیم.‌ طرف دوسدختر سابقشو‌ به عنوان مهمان میاره تو پادکستش (هر دو با اسم واقعی و سرشناس) تازه آخرش ازش میپرسه تو با این مشکلات جسمی که برات به وجود اومده، با میل جنسیت چیکار میکنی؟ دختره هم خیلی شیک و منطقی جوابشو میده. مگه داریم؟ مگه میشه؟ پس سانسور کردن ممه‌های اون گرگ باشگاه رم چه فایده داشت؟!؟! مردم هنوزم که میل جنسی دارن و یاد گرفتن عین آدم در موردش حرف بزنن!!! :))

البته اینم بگما، به فاصله نیم ساعت از گوش دادن همین پادکست با یه دختر 32ساله‌ی باکره آشنا شدم که رفته با پدرش حرف زده که وکالت بگیره از باباش تا هر وقت خواست به دوسپسرش محرم بشه و نیاز به اذن پدر نداشته باشه. در این که دختره تابو شکنی کرده و با پدر سوپر مذهبیش جوری حرف زده که معلوم بشه لای پاش کس داره، شکی نیست. ولی کیرم تو این مذهبی که ول کن این مملکت نیست، که ول کن لاپای آدمها مخصوصا زنها نیست و اختیارشو داده به باباشون، البته تا وقتی پلمپش وا نشده!!!!

تو سایت سنجاق دنبال ناخنکار برای پدیکور میگشتم، هم‌وطن کابینت‌کار پیام داده که ماساژ کف پا هم انجام میدم:))))

شیطونه میگه پیام بدم بگم چاییدی داداش، من خودم مَردم، دارم دنبال ک.س میگردم:))