نوشته بود: دونه محبت بکاریم، درخت عشق ازش درمیاد؟
نوشتم: آره، درخت عشق در میاد و میوه «گه خوردم» میده. میتونی هر سال فصلش که شد ثمرهش رو جمع کنی ببری سر قبرت خیرات کنی.
اگر خواستی شعری جاودان بسرایی
از تنهایی بگو
از این جاودان احساس بشری
و از خیال سیال ترسیدهای
که درتنگنای تاریک غارها
خدا را خلق کرد که تنها نباشد.
مشغول کار هستند کارِگرانِ بیکار
صد عقده ناگشوده چون جعبه توی انبار
توی سرم شلوغ از بحثِ میان افکارهمچون گلادیاتور در صحنه های پیکار
دل خسته ام از عالم، لش کرده رو به دیوار
دل بسته ام به ساقی، هایده روی تکرارسیگار بعد چایی، چایی بعد سیگار
یک دست جام باده، یک دست گیسوی یار
چشمی به تلگرام و گوشی به تیتر اخبارآب از سرم گذشته، انگار هم نه انگار
تو دورترین نسیم دشتهای نامکشوفی
آنجا که عبور کنی
خرگوشها روی دو پا میایستند
و به افق خیره میشوند
و تن میشویند در سکون مطلق لحظه ها
من حفره سیاه دلتنگی ام
سیاه چاله ای معلقماگر میتوانستم مثل خورشید
هر روز شرق تا غرب عالم را زیر پا میگذاشتم
به امید لحظه ای که از بام تو بگذرم
به پنجره ای نور ببخشم که تو پرده اش را میکشی
به گلهایی بتابم که به تو میخندد...
زن: ولی خداییش اینجا که ابی میگه دیگه از مرگ نمیترسم، بعدش باید بگه عاشق شهادتم من. نه؟
شوهر: جون به جونت کنن بچه انقلابی!
مررد بلندبالا رو به پنجره های بزرگ ایستاده
از حرفهای مرد کوته فکر، خونش به جوش آمده
حرفهایش را فریاد میزند
فریادهایش شعرخوانی بغض و لرزه است
ولی من صورتکی خنثایم که دورتر از همه تکیه به دیوار داده ام
پشت صورتک زنی زجه میزند:
بگذارید خانه دلخواهش باشد
پنجره ها دلخواهش باشند
من دلخواهش باشم.