کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

من زبان‌شناس نیستم،‌ اما زبانم را دوست دارم.

 گفته شده: داریوش آشوری، زبان‌پژوهی که سابقه واژه‌پردازی‌های موفق در فارسی دارد، پیش‌نهاد داده برای شِر کردن بگوییم هم‌رسانی



ولی به نظر من-به عنوان یک فارسی زبان و کاربر واژه، واژه نشر معادل خییلی بهتری برای share است، در آن صورت معادل reshare هم میشود بازنشر.


اگر واژه هم‌رسانی حاصل مصدر به‌هم‌رسیدن-به معنی یافت شدن باشد، که معنی نمیدهد. اگر هم واژه‌ای ترکیبی به معنی این است که کسانی مطلبی را به هم برسانند؛ باز در آن صورت هم معادل خوبی نیست چون معمولاً اصطلاح «چیزی را به هم رساندن» زمانی به کار می‌رود که مالک اول آن چیز مخاطب معلومی داشته باشد و بخواهد مفعول را به او برساند. اما در غالب موارد وقتی چیزی به اصطلاح share میشود، گوینده بدون در نظر داشتن مخاطبی خاص، به طور عام مطلبی را در فضای مجازی نشر می‌دهد و یا به عبارتی می‌پراکند. ضمن آنکه با فرض استفاده از کلمه هم‌رسانی، جایگزین reshare هم باید بشود چیزی شبیه به بازهم‌رسانی! که ساختار عجیب و غریبی دارد (نمی‌گویم ساختار غلط، چون در حوزه دانش من نیست که صحیح و غلطش را تعیین کنم).  


ممکن است ایراد گرفته بشود که نشر یه کلمه عربی است، ولی به نظر من این واژه عربی پرکاربردتر از معادل فارسی‌اش-گستردن یا پراکندن است. اگر اصراری هست بر عربی نبودن معادل، پیشنهادم استفاده از واژه پراکندن (به جای share) و بازپراکنی (به جای reshaer) است. مزیت استفاده از پراکندن این است که خودش فعلی صحیح و قابل صرف کردن است، درست مثل خود واژه share. 


گاهی یافتن معادل از بین همین واژه‌های موجود، خیلی ساده‌تر از ساختن معادلی است که معلوم نیست مخاطب با آن ارتباط برقرار کند یا خیر. 


لطفا این مطلب را بپراکنید.

سرانجام

بعد که استاد شدم، یکی از این دانشجوهای سوئدی چشم آبی عاشخم میشه، من هم بهش میگم پسر جون، تو جای پسر منی... میتونیم یه دوست خوب واسه هم باشیم، ولی فکر ازدواجو از سرت بیرون کن... بعد اونم شکست عخشی میخوره میره خودشو میاندازه تو دریا غرق میشه. بعد قصه عخشش میشه تیتر روزنامه های استکهلم... بعد من افسردگی میگیرم....
اه اصلندش نخواستم ادامه تحصیل بدم

اهل دل که باشی....

بعد استاد که شدم تو آپسالا، هر ماه میشینیم با دانشجوها فیلم مادر علی حاتمی رو نگاه میکنم، من هم با اون دیالوگ اکبر عبدی زار میزنم.... !

در این حد!

بعد یکی از فانتزیام اینه که دکترای ادبیات بگیرم، برم دانشگاه آپسالا (تو سوئد) استاد بشم، بعد بچه ها حال کنن که با یه استاد نیتیو درس دارن!

پرواکتیویتی خفن!

یکی بیاد منو تشویق کنه برم فوق لیسانس ادبیات بگیرم... به خدا استعدادشو دارم، فقط این آرمانهای گشادیسم دست و پام روبسته.