کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

زورش خیلی زیاده!!!

متوجه شده‌م هر وقت بهش توجه میکنم، دردام کمتر میشه. 


امروز تو تاکسی از شدت درد نمیتونستم رو صندلی بنشینم، نفسم بند اومده بود. انگشتامو رو قفسه سینه فشار میدادم و به ترافیک خیره شده بودم. چشمامو بستم و بهش فکر کردم. 


تازه از خواب بیدار شده بود، با همون موهای همیشه آشفته و پیراهن نایلونی کدر که گلهای نارنجی و قرمز داره. با مهربونی صداش کردم و خواستم دست و روشوبشوره. آروم موهاشو شونه کردم -بدقلقلی میکرد، دردش میومد. با  حوصله گره‌های موشو باز کردم. موهای شفافشو از دو طرف بافتم و چتری‌هاشو گذاشتم رو پیشونیش. تو آینه لبخندکی زد، از دیدن خودش خوشش اومده بود. لباسشو عوض کردم -یه پیراهن سورمه‌ای با نواردوزی قرمز و یقه ملوانی سفید. بهش صبحانه دادم و ازش خواستم همراهم بیاد شرکت. 


دردم حسابی آروم شد. 

صادق (شوهر ناخودآگاهم) همیشه می‌گویید:

سری که درد نمیکنه، باس بکنی بندازی دور... اصلن چه معنی  داره سر درد نکنه؟

ناخودآگاهم از صادق شاکیه، که چرا هیچ وقت واسه ش نامه عاشقانه ننوشته....

ناخودآگاهم از صادق شاکیه، چون اهل عکس گرفتن نیست، خاصه اینکه کسی بخواد ازشون عکس دو نفره بگیره....

ناخودآگاهم از صادق شاکیه.... همینجوری....

ناخودآگاهم میخواهد در زندگی بعدیش یک درخت چنار بشود در خیابان ولیعصر، صادق هم باد بشود و بیاید لای شاخه هایش بپیچد.

شاید وقتی دیگر

بعضی شبها ناخودآگاهم صدای گریه خودآگاهم را در حیاط خلوت میشنود. دل خوش سیری چند؟ ناخودآگاهم میگوید: "تقصیر خودش است، آنقدر دنیا را سخت گرفت که این جوری شد... این همه درس خوانده، این همه کار میکند، ولی نمیتواند یک بستنی را بدون عذاب وجدان بخورد، از بس که نگران دور کمرش است."
خودآگاهم حسرت ناخودآگاهم را میکشد، اما نمیتواند مثل او باشد. شاید اگر صادقی بود که او را دوست بدارد، میتوانست نگاه های نقاد را طاقت بیاورد.

بلوغ

ناخودآگاهم دوازده سالش بود که صادق به چشمش آمد، پسر چهارده پانزده ساله لاغری که اصلا شبیه عکس پدر خدابیامرزش با آن سبیلهای پرپشت نبود. آن موقع هردوشان میخواستند ادامه تحصیل بدهند و دانشگاه بروند. ناخودآگاهم درسش خوب بود ولی آشپزی و خانه داری را به پشت نیمکت نشستن ترجیح میداد. صادق که دانشگاه قبول نشد، ناخودآگاهم هم بی خیال دانشگاه ، چمباتمه زد کنار خانه تا یار سفرکرده از خدمت سربازی برگردد. هجده ماه گذشت و صادق برگشت، با سینه ستبر و پوست آفتاب سوخته، کار نداشت اما می توانست قرار ناخودآگاهم شود، این بود که دو دلداده به هم رسیدند.

تقارب

ناخودآگاه و خودآگاهم در یک آپارتمان زندگی میکنند، در واحدهای روبه روی هم، با حیاط خلوتهای چسبیده به هم. همین است که خواه و ناخواه از جیک و پوک زندگی هم با خبرند.
مثلاً ناخودآگاهم آمار تمام خواستگارهای خودآگاهم را دارد؛ اما چه فایده از این همه بیا و برو و بگذار و بردار؟ بقول خودآگاهم: "سیاهی لشگر نیاید به کار.... یکی مرد جنگی به از صد هزار" نمونه اش یک دانه پسر حاج اسماعیل، کارمند بانک تجارت بود و فوق لیسانس، از بر و رو و قد و قامت هم کم نداشت، اما آخرش معلوم شد بی ماهواره شبش صبح نمیشود. حاج اسماعیل از همه جا بی خبر چه میدانست کابل دو تا از دیشهای روی بام همسایه به اتاق شازده پسرش کشیده شده است.
وقتی ناخودآگاهم به صادق اجازه نمیدهد برای صندلی تریلی ش قالیچه با نقش زن بخرد، خودآگاهم حق نداشت از ماهواره دیدن خواستگارش ایراد بگیرد؟ ناخودآگاهم حاضر نیست چشم پاکی صادق را با همه دک و پوز حاج اسماعیل عوض کند.

تراقب

ناخودآگاهم گاهی از پنجره خودآگاهم را می پاید، خصوصاً عصرها که از سر کار برمیگردد. با خودش میگوید: دختره ی ایکبیری فکرمیکند از دماغ فیل افتاده . ناخودآگاهم میداند که خودآگاهم آنقدرها هم که او میگوید مغرور نیست، اما خب زیاد هم اخلاقیاتش با ناخودآگاهم جور در نمی آید.

باغچه عشق

ناخودآگاهم گاهی با زنهای همسایه سبزی پاک میکند. از خاله زنک بازی هایشان خوشش نمی آید اما حرفهایی که از شوهرهایشان نقل میکنند برایش جالب است، آخر صادق زیاد حرف نمیزند که البته شاید این بزرگترین حسنش باشد. یک حسن دیگر صادق این است که خوش خوراک است، هر چیزی که جلویش بگذاری چهارچنگولی به ش هجموم میبرد. صادق کلا بهانه گیر نیست، ناخودآگاهم را اذیت نمیکند.

همسفر

ناخودآگاهم عاشق صادق سیبیل است. صادق سیبیل مرد جاده است، لاستیک تریلی را در سه سوت تعویض میکند. قد و بلند است و یک شکم حسابی دارد. ناخودآگاهم سیبیل صادق را زیاد دوست ندارد، پشت موی صادق را هم دوست ندارد، آروق بعد از آبگوشتش را هم دوست ندارد،اما همین که صادق او را دوست دارد برایش کافی است. ناخودآگاهم با صادق خوشبخت است.