متوجه شدهم هر وقت بهش توجه میکنم، دردام کمتر میشه.
امروز تو تاکسی از شدت درد نمیتونستم رو صندلی بنشینم، نفسم بند اومده بود. انگشتامو رو قفسه سینه فشار میدادم و به ترافیک خیره شده بودم. چشمامو بستم و بهش فکر کردم.
تازه از خواب بیدار شده بود، با همون موهای همیشه آشفته و پیراهن نایلونی کدر که گلهای نارنجی و قرمز داره. با مهربونی صداش کردم و خواستم دست و روشوبشوره. آروم موهاشو شونه کردم -بدقلقلی میکرد، دردش میومد. با حوصله گرههای موشو باز کردم. موهای شفافشو از دو طرف بافتم و چتریهاشو گذاشتم رو پیشونیش. تو آینه لبخندکی زد، از دیدن خودش خوشش اومده بود. لباسشو عوض کردم -یه پیراهن سورمهای با نواردوزی قرمز و یقه ملوانی سفید. بهش صبحانه دادم و ازش خواستم همراهم بیاد شرکت.
دردم حسابی آروم شد.
سری که درد نمیکنه، باس بکنی بندازی دور... اصلن چه معنی داره سر درد نکنه؟
ناخودآگاهم از صادق شاکیه، که چرا هیچ وقت واسه ش نامه عاشقانه ننوشته....
ناخودآگاهم از صادق شاکیه، چون اهل عکس گرفتن نیست، خاصه اینکه کسی بخواد ازشون عکس دو نفره بگیره....
ناخودآگاهم از صادق شاکیه.... همینجوری....
بعضی شبها ناخودآگاهم صدای گریه خودآگاهم را در حیاط خلوت میشنود. دل خوش سیری چند؟ ناخودآگاهم میگوید: "تقصیر خودش است، آنقدر دنیا را سخت گرفت که این جوری شد... این همه درس خوانده، این همه کار میکند، ولی نمیتواند یک بستنی را بدون عذاب وجدان بخورد، از بس که نگران دور کمرش است."
خودآگاهم حسرت ناخودآگاهم را میکشد، اما نمیتواند مثل او باشد. شاید اگر صادقی بود که او را دوست بدارد، میتوانست نگاه های نقاد را طاقت بیاورد.
ناخودآگاهم دوازده سالش بود که صادق به چشمش آمد، پسر چهارده پانزده ساله لاغری که اصلا شبیه عکس پدر خدابیامرزش با آن سبیلهای پرپشت نبود. آن موقع هردوشان میخواستند ادامه تحصیل بدهند و دانشگاه بروند. ناخودآگاهم درسش خوب بود ولی آشپزی و خانه داری را به پشت نیمکت نشستن ترجیح میداد. صادق که دانشگاه قبول نشد، ناخودآگاهم هم بی خیال دانشگاه ، چمباتمه زد کنار خانه تا یار سفرکرده از خدمت سربازی برگردد. هجده ماه گذشت و صادق برگشت، با سینه ستبر و پوست آفتاب سوخته، کار نداشت اما می توانست قرار ناخودآگاهم شود، این بود که دو دلداده به هم رسیدند.
مثلاً ناخودآگاهم آمار تمام خواستگارهای خودآگاهم را دارد؛ اما چه فایده از این همه بیا و برو و بگذار و بردار؟ بقول خودآگاهم: "سیاهی لشگر نیاید به کار.... یکی مرد جنگی به از صد هزار" نمونه اش یک دانه پسر حاج اسماعیل، کارمند بانک تجارت بود و فوق لیسانس، از بر و رو و قد و قامت هم کم نداشت، اما آخرش معلوم شد بی ماهواره شبش صبح نمیشود. حاج اسماعیل از همه جا بی خبر چه میدانست کابل دو تا از دیشهای روی بام همسایه به اتاق شازده پسرش کشیده شده است.
وقتی ناخودآگاهم به صادق اجازه نمیدهد برای صندلی تریلی ش قالیچه با نقش زن بخرد، خودآگاهم حق نداشت از ماهواره دیدن خواستگارش ایراد بگیرد؟ ناخودآگاهم حاضر نیست چشم پاکی صادق را با همه دک و پوز حاج اسماعیل عوض کند.