کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بهترین تعریفی که ازم کرد


فقط یک بار بهم گفت تو هم مثل من با بقیه فرق داری.


.

نسلتون منقرض بشه الهی

یه فامیل دوری دارم که یازده سال از من بزرگتره. دوم دبیرستان که بودم اون میخواست زن بگیره و یه شِبه خواستگاری ازم کرد و صد البته که جوابم منفی بود. انتظارشو نداشت؛ فکر میکرد با کله قبول میکنم. از همون موقع هم هر جا دیدمش سرسنگین رفتار کردم که یه وقت خیال خام برش نداره. کلی هم پشت سرم حرف زدن که فلانی بیشعور و بی تربیته؛ ولی تخمم نبود و کار خودمو میکردم. 

دو بار ازدواج کرد، دو تا هم بچه داره. این اواخر چند بار تو خیابون دیدمش، من تنها بودم و اونم تنها بود. میدونستم منو دیده و فهمیده که من هم دیدمش ولی هر بار نگاهمو جوری تنظیم کردم که مجبور نباشیم سلام و احوالپرسی کنیم. چه ضرورتی داره که آشناهای دوری مثل ما با اون گذشته تخمی وایسیم تو خیابون خوش و بش کنیم؟ اونم با اون فامیل حرف دربیار که عین موش تو سوراخ دیواران! فکرشم نمیکردم به روی خودش بیاره که فلانی آدم حسابم نکرده؛ اما سیزده به در رسماً اعلام کرد حاضر نیست بیاد اون جایی که من حضور دارم. خب به عنم. بعد هیجده سال هنوز نفهمیدی تخمم نیستی؟ خودتو جِر هم بدی محلت نمیذارم.

این چند هفته اخیر هی نوتهایی میخونم که منو یاد ع.ج. میاندازه

تو پلاس فالوئرم بود.  عجیب بود که شیفته اون کسشرای عمیقی بود که من تو پلاس مینوشتم:))) یه مدت خیلی مودبانه و بعدش صمیمانه چتیدیم. به نظر میرسید آدم حسابیه. یه روز گفت شمارتو بده. حسب تجربه (همون طور که  به بقیه هم سفارش میکنم) بهش گفتم اول ملاقات بعد اگه لازم شد شماره میدیم. گفت الان درگیر پایان نامه ام و نمیتونم بیرون بیام. گفتم یه دیت کوتاه نزدیک تو، فوقش دو ساعت وقتت رو میگیره؛ باز گفت نمیتونم. من هم گفتم شاید مشکل دیگه ای داره، اصرار نکردم. شماره هم ندادم. چند ماهی تو چت برام یه چیزایی مینوشت، منم کج دار و مریز جوابشو میدادم. بعد از چند ماه همسر اومد خواستگاریم. دیدم اگه به ع.ج. چیزی بگم فکر میکنه میخوام به سبک دخترهای دهه پنجاه براش بازارگرمی کنم. تازه احتمال اینم بود که بگه خوشبخت بشی و بای. اونوقت اگه با این خواستگار به جایی نرسم همین ع.ج. ندیده هم از دستم میره :)))) البته سرنوشت این بود که با همسر خیلی زود به محضر رسیدیم. 


 بنده خدا ع.ج. از همه جا بی خبر کماکان واسم پیغام صبحت بخیر و شبت بخیر میفرستاد. من هم یه درمیون از باب ادب جوابکی بهش میدادم. یه روز شاد و خندون تو چت نوشت که بالاخره کار پایان نامه ش تموم شده. گفت هر وقت و هر جا که بگی قرار بذاریم و خیلی مشتاقم ببینمت و از این حرفهای سرخوشانه. گفتم برادر جان من عقد کردم تموم شد رفت. شاکی شد حسابی. گفت منم قصدم ازدواج بود و واسه همین میخواستم سرم خلوت باشه و از این کسشرا. نمیدونم چرا توقع داشت قبل از عقدم بهش بگم ع.ج. جونم اگه تو نیای خواستگاریم بابام منو شوهر میده به این پسره:)))) سر به سرش نذاشتم، فقط گفتم از خودت شاکی باش، اولویتت رو خودت این طور تعیین کردی. 

میگم علت این خوابها چیه؟

میگه ناخودآگاهت درگیره دیگه.

میگم ولی من فکر میکردم درگیریامو حل کرده ام. 

میگه حتما نکردی دیگه.

میگم کرده ام بابا! حرف نگفته ندارم ...

میگه خوب حتما حرف نشنیده داری.

میگم اون که آره؛ خیلی هم دارم. 

میگه به قول روانکاو من، خیالپردازی کن. تو خیالت همه حرفهایی که دلت میخواد بشنو. بذار اون بچه بهانه گیر چیزی رو که میخواد به دست بیاره و آروم بگیره. اون آروم بگیره تو هم آروم میشی. 

میگم سعیمو میکنم. نمیگم من از اون از اون ابرمنطقی های خودآزارم که حتی خیالم هم از رنج واقعیت خالی نمیشه. 



الان سه هفته است سعی میکنم همه واقعیتها رو بریزم دور و خیالپردازی کنم؛ اما خیالاتم تا یه جایی میره و بعد درجا میزنه. از اونجا جلوتر نمیره، از اون اتاق دو تخته تو اون  مسافرخونه کذایی، از اون عصر اواخر پاییز، ساعت سه بعداز ظهر و رخوت بعد از هم آغوشی. دیگه خیالم جلوتر نمیره. هیچ بعدی رو نمیتونم متصور بشم. اصلا بعدی رو نمیخوام. دلم میخواد دنیا همون لحظه تموم بشه. روی همون تخت چسبیده به دیوار، روی ملافه های جمع شده و چروک جنینی بخوابم. بخوابم برای همیشه و دیگه خوابهای کُشنده نبینم. 

961203

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

960810

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

.


نام خانوادگیش را به یاد ندارم، همه بچه های کلاس محمد صدایش میکردند. وقتی شناختمش که در گیر و دار آشنایی با همسرم بودم. هم سن خودم بود و بنظرم پسر جذابی می آمد، هم ظاهری و هم باطنی؛ ولی آشنایی من و خواستگارم جدی تر از آن بود که حاشیه ای مثل علاقه به محمد در کنارش شکل بگیرد. ضمن اینکه دنیایش تفاوت زیادی با دنیای من داشت و دور از مخیله ام بود که او از من خوشش بیاید. اگرچه دیده بودم توجه و نگاه خاصی به من دارد، میگذاشتم به حساب این که شاگرد خوبی برایش هستم و در مباحث مشارکت جدی دارم. انگشتر نامزدیم ساده بود و توی دست راستم میانداختمش، چیزی نبود که دیگران جدی بگیرند. یک روز سر کلاس به دلیلی که یادم نیست اعلام کردم نامزد کرده ام و با خنده انگشترم را نشان دادم. بهت توی صورت محمد دوید، انگار چالش آب سرد را خشک خشک به سرش آورده باشند. از دیدن حسرت و چرای توی چشمانش، خنده روی دهنم ماسید. فکرش را هم نمیکردم قضیه اینقدر برایش جدی باشد. از آن لحظه تا آخر کلاس هیچ کداممان نفهمیدیم چه طور گذشت. از جلسه بعد محمد دیگر آن محمد قبلی نبود.


امروز داشتم به این فکر میکردم اگر رابطه ام با او جدی شده بود... آیا ازدواج میکردیم؟.... بچه داشتیم؟.... الان کجا بودیم؟.... چه میکردیم؟.... هر چه به خودم فشار آوردم نتوانستم تصورش را هم بکنم.

2:22


2:22 را از وسط و پاره پاره دیدم. حکایتی بود از یک عشق هالیوودی، بی نظیر و تمام عیار، مثل رانندگی های هالیوودی، فضانوردی های هالیوودی، ابرقهرمانان هالیوودی و.... یادم آمد که جایی خوانده بودم "با کسی ازدواج نکنید که میتوانید با او زندگی کنید، با کسی ازدواج کنید که نمیتوانید بدون او زندگی کنید." این هم نصیحتی است هالیوودی. بین همه آدمهایی که به زندگیم آمدند و از آن رفتند یا رانده شدند، فقط یکی بود که هنوز هم هست؛ کنجی کمرنگ و بی صدا. کسی که من نمیتوانم بدون او زندگی کنم اما یقین دارم که با او هم نمیتوانم. 

به مناسبت میلاد

زیارتت فقط همان مشهدی که اردیبهشت 85 رفتم.

ترم شش دانشگاه، استاد جوان عجیبی داشتم که به طرز غریبی در جمع به من اظهار علاقه میکرد، شاید چون من در خامترین حال زندگیم حاضر نبودم با او تنها شوم. من هم به سبک خودم دلبری میکردم، با درخششی گیرا در پاسخ به سوالات پیچیده سختترین درس رشته مان و بحث عمیق درسی با او، و دزدیدن نگاهی که تشنه اش بود. هر بار که سر بلند میکردم تا به سوالش جواب دهم،شوق نگاهش را میدیدم اما سوال قلبش را بی پاسخ میگذاشتم. آن روزها آمیخته ای بودم از عواطف ناشناخته و شرم ذاتی و باید و نبایدهای آموخته؛ و مثل همیشه ترسی پنهان. احساس لذت و گناه برای اولین بار چنین سهمگین به جان هم افتاده بودند و من فکر میکردم عشق همین است، و نمیدانستم با "این" باید چه کنم. قلب کوچک مخملینم طاقت سنگینی این هجمه را نداشت...

سنگین و شرمگین به حرم پناه بردم، همان درگاه اول را در آغوش گرفتم و گریه کردم، بلند بلند گریه کردم، مثل حیوانک بی پناهی که لای تله ای تیز زجر میکشد و ناله میکند. هفت روز در همه صحنها و همه رواقها گریه کردم بی آنکه چیزی بخواهم. معشوق محجوب بیقراری بودم که وصل عاشق را میخواستم اما شرم داشتم از خواستن او، فقط میخواستم این قصه تمام شود،  میخواستم آرام شوم...

برمیگشتم در حالی که سبک بودم، استاد هم رفته بود هلند، شاید برای همیشه.