میگه دیگه تو این وضعیت فقط خود خدا باید یه کاری بکنه از دست بنده اش کاری بر نمیاد
میگم اونم بعد از اون وقتی که اومد با ابی چای نوشید دیگه کسی ازش خبر نداره
میگه فکر کنم ابی تو چاییش سم ریخته بود
میگم علت این خوابها چیه؟
میگه ناخودآگاهت درگیره دیگه.
میگم ولی من فکر میکردم درگیریامو حل کرده ام.
میگه حتما نکردی دیگه.
میگم کرده ام بابا! حرف نگفته ندارم ...
میگه خوب حتما حرف نشنیده داری.
میگم اون که آره؛ خیلی هم دارم.
میگه به قول روانکاو من، خیالپردازی کن. تو خیالت همه حرفهایی که دلت میخواد بشنو. بذار اون بچه بهانه گیر چیزی رو که میخواد به دست بیاره و آروم بگیره. اون آروم بگیره تو هم آروم میشی.
میگم سعیمو میکنم. نمیگم من از اون از اون ابرمنطقی های خودآزارم که حتی خیالم هم از رنج واقعیت خالی نمیشه.
الان سه هفته است سعی میکنم همه واقعیتها رو بریزم دور و خیالپردازی کنم؛ اما خیالاتم تا یه جایی میره و بعد درجا میزنه. از اونجا جلوتر نمیره، از اون اتاق دو تخته تو اون مسافرخونه کذایی، از اون عصر اواخر پاییز، ساعت سه بعداز ظهر و رخوت بعد از هم آغوشی. دیگه خیالم جلوتر نمیره. هیچ بعدی رو نمیتونم متصور بشم. اصلا بعدی رو نمیخوام. دلم میخواد دنیا همون لحظه تموم بشه. روی همون تخت چسبیده به دیوار، روی ملافه های جمع شده و چروک جنینی بخوابم. بخوابم برای همیشه و دیگه خوابهای کُشنده نبینم.
دو تا دختر من کاملاً شبیه دو تا عمه شون هستن. اتفاقا اونها هم فاصله سنی کمی دارن و تو خیلی از عکسهاشون انگار دوقلو هستن. گاهی با خودم فکر میکنم به حال مادرشوهرم، وقتی که به بچه های من نگاه میکنه؛ انگار که تاریخ داره براش تکرار میشه. چنین شرایطی برای همه پیش نمیاد، شاید بشه اونو یه فرصت خوشایند دونست، اما مطمئن نیستم احساسی که ایجاد میشه شادی خالص باشه. خودمو که جای مادرشوهرم میذارم، دلم میگیره.
- الو، سلام
- سلااااااااام، چطُوری؟ خوبیـــ؟
- خوبم، تو خوبی؟
- خوبم، چه خبر؟ خوش میگذره؟
- سرت شلوغه؟
- نمیشه که تو زنگ بزنی و جواب ندم... تو سرت خلوته؟
- زیاد خلوت نیست، میخوام زود قطع کنم. کاری نداری؟
- همین؟
- آره دیگه، همین. خداحافظ.
- قربانت، خداحافظ.
میندازم بالا، هوا میرم... میدونی که تا کجا میرم.