کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

تمام مردهایی که دوست نداشته ام

مردی مرا میبوسد؛

مرد دیگری مرا میطلبد و رانده میشود؛

مرد دیگری نگاهم میکند و آه حسرت میکشد؛

مرد دیگری در بستر تنهائی اش خیالم را در آغوش میکشد؛

و مردهای دیگری قرنها بعد، شاعره ای گمنام را به هم معرفی خواهند کرد؛

و من بیش از همه این مردها، خودم را دوست میدارم.

970620

سه ساله رسماً و به نوعی اجباراً با هم قهریم ولی خوابشو به کرات دیده ام. هر چی میگذره بیشتر خوابشو میبینم، بدون اینکه در طول روز چیزی در موردش شنیده یا بهش فکر کرده باشم. توی خواب انگار باز 15 سالمه، تعطیلات تابستونه و ما بهترین اوقاتمون کنار هم سپری میشه. چند شب پیش دیدم توی یه فضای سرپوشیده خیلی خیلی وسیع بودیم، مثلا حسینه یا شبستان یه مسجد. روی بلندی نشسته بودیم، شاید روی منبر خیلی خیلی بلند. اون کنارم و کمی پایینتر بود. از بالا  میدیدم که زمین کاملا مفروشه به جز یک قطعه که درست اندازه  جای خالی یک قالی بود.  همه قالیها نقش و نگار ریز و پرگل و شبیه به هم داشتن جز یک قالی که درست پایین قطعه خالی پهن بود. نقش این یکی خلوتتر بود با  رنگهای زنده تر و طرح  محراب گونه ای داشت که خلاف جهت قبله قرار گرفته بود. اون بالا مثل قدیمها فاز خنده برداشته بودیم، این طور وقتها دنبال ترک دیوار میگشتیم تا بهش بخندیم. تو مستی خنده به نقش و نگار ریز قالیها نگاه میکردم و چشمم سیاهی میرفت. احساس میکردم بقیه قالیها حول محور قالی متفاوت و جای خالی دارن دوران میکنن. همینو به اون گفتم و اون بیشتر قهقهه زد. هی تکرار میکرد: حول محور.... و مستانه میخندید. از خواب پریدم. میلرزیدم و سردم بود، یه ضعف درونی شبیه تب و لرز داشتم. خودمو به همسر رسوندم، آغوشش مثل همیشه گرم و پذیرا بود. میدونی، بدی زندگی همینه که هر چی  به دست بیاری جای او چیزی که از دست دادی پر نمیشه. 

970614

سالگرد ازدواجمان را به کل فراموش کرده بودم. همسر پیام طولانی تبریک برایم فرستاده بود اما من تا آخر شب ندیدمش.  پیامش همان بود که شهاب حسینی برای همسرش نوشته؛ بی نقص نبود ولی قشنگ بود. باز هم گلی به جمال او که فراموش نکرده بود. دیشب بیشتر از همیشه حسرت خوردم که چرا زودتر همدیگر را پیدا نکردیم، قبل از اینکه ساده دلی ام رنگ ببازد و این حرفها و متنها اثر آنچنانی رویم نداشته باشد؛ قبل از اینکه بدانم دوست داشتنها حتی اگر حقیقی باشند همیشگی نخواهند بود ؛ پس این اتفاقها ذوق کردن ندارد. راستش دیگر چیزی  از آن خوش باوری که لازمه عاشق شدن است، برایم نمانده.دیر شده و این نه تقصیر اوست و نه من. 

الحیوان الّذی لایَفهم

شتری که در خونه همه میخوابه، در خونه بعضی ها میرینه، بالاخره اون حیوون هم دستگاه گوارش داره. بقیه جاها رو نمیدونم ولی تو دهات ما اینجوریه که صاحبخانه آروم و بی صدا درو باز میکنه، فضولات شترو جمع میکنه، زمینو پاک میکنه، بعدم اسفند دود میکنه که بوش بره؛ به همه هم میگن اسفندو واسه دفع چشم زخم دود کردم، بس که پا قدم این شتر خوب بود برامون... ولی خب خودش هم دیده که قبل از اون هم خیلی ها اسفند دود کردن واسه پاقدم شترشون؛ تقریبا میشه گفت همه!

از رنجی که میبریم

در مملکتی زندگی میکنیم که داوطلبان ورود به دانشگاه تربیت معلم باید رتبه کنکور خوب (بالاتر از متوسط) داشته باشند و هزار مرحله گزینش سیاسی و اخلاقی  و اجتماعی-البته اخلاق و اجتماع مورد تایید نظام سیاسی!- را بگذارنند و خیلی واحدهای عملی و نظری که من خبرش را ندارم؛ اما در نهایت خروجی این دانشگاه معلمی است که از من میخواهد حرفهایش را برای باقی اعضای خانواده اش ترجمه کنم!!! یعنی فن بیان خانم معلم آنقدر ضعیف است که ساده ترین گفتگوی خانوادگی را به سوءتفاهم میکشاند. این مشکل در طول سال تحصیلی، نه فقط خانم معلم دلسوز، بلکه چهل دانش آموزِ زیر متوسط از لحاظ فرهنگی را گرفتار کرده است؛ بهتر است بگویم گرفتار از قبل.

علت چیست؟ خاکبرسری نظام آموزش مملکت! خانم معلم همیشه دانش آموز خیلی خوبی بوده، نمرات خیلی خوبی میگرفته،همه آنچه که در کتابهای درسی اش وجود داشته به خوبی یاد گرفته و در امتحانات به همه سوالاتی که از متن کتاب درسی طرح شده، به خوبی جواب داده است. اما کتاب غیر درسی؟ خیر! خانوم معلم امروز و دانش آموز دیروز وقت و حوصله کتاب خواندن نداشته و کسی هم او را برای این کار مشتاق یا حتی مجبور نکرده است. چون خانم معلمهای او هم دست کمی از خودش نداشته اند. دانش آموزان دست پرورده او هم دست کمی از خودش نخواهند داشت. تا کی این تسلسل ادامه دارد؟ خدا میداند. 

شتر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.