کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

آیا شما هم اسم بچه تان را به اصطلاح مدرن انتخاب کرده اید اما قبل یا بعدش اسم مذهبی هم اضافه کرده و در اغلب موارد در خطاب کردن بچه قسمت مذهبی اش را حذف میکنید؟ احتمالاً به نظر خودتان ترکیب دو اسم بی ربط خیلی جالب و خلاقانه است اما به نظر من شما جزء یکی از این دو دسته زیر هستید.

دسته اول کسانی که خودشان تکلیف خودشان را نمیدانند. هم خدا رو میخواهند هم خرما. از طرفی نمیخواهند اُمّل و عقب افتاده به نظر بیایند و از طرف دیگر از بی خدا شدن و به ظلمت بی دینی افتادن و جهنمی شدن میترسند. ژانر آدمهایی که شب عروسی دور از چشم پدرها و حاج عموها برای دوستانشان مشروب سرو میکنند و فردای عروسی غسل کرده، به قصد تیمن و تبرک و البته ماه عسل عازم مشهد میشوند. تازه دم ورودی حرم جلوی عروس خانم گرفته میشود که اول لاکت را پاک کن بعد بیا داخل! خوش به حالشان است که میتوانند این طور باشند. دنیا را که دارند، آخرت را هم که دیده؟ بعید نیست که همین مدل عبادت، خدا را خوش بیاید.

دسته دوم نان به نرخ روز بخورها هستند. همانهایی که هم از آخور میخورند و هم امکان خوردن از توبره را برای خودشان حفظ میکنند. هم میخواهند جلوی در و همسایه و فامیل شیک به نظر بیایند هم اگر جایی لازم بود بتوانند خودشان را مقید و مذهبی جا بزنند. نمیتوانم به چنین کسانی بابت ریاکاریشان حق بدهم ولی من که در این مملکت شتر گاو پلنگ زندگی میکنم و زنده مانده ام به خودم اجازه نمیدهم کسی را به خاطر دورویی اش سرزنش کنم.

در هر صورت بچه خودتان است، مختارید هر اسمی که دوست دارید برایش انتخاب کنید اما لازم میدانم قول یک دوست قدیمی رانقل کنم که میگفت تنها جایی که ترکیب سنت و مدرنیته به خوبی جواب داد، نصب شیلنگ کنار توالت فرنگی بود و لا غیر.

پنجره

خواستم برای کم کردن سنگینی رمان روسی 900 صفحه ای که در دست دارم، پناه ببرم به یک عامه پسند ایرانی. نوجوان که بودم در خانواده اولترا سنتی ما خواندن رمان، آن هم رمان عاشقانه تابو بود و من پنهانی تابو را میشکستم و حظش را میبردم. باورش برای خودم سخت است که چطور در آن خانه شلوغ در چند دقیقه که اتاق خالی میشد قایمکی چند سطر میخواندم تا دوباره فرصتی دست دهد و باز چند سطر دیگر و همین جور خط به خط کتابی چند صد صفحه ای را تمام میکردم. آن زمان نام فهیمه رحیمی برای دخترهای جوان سمبل عشق رمانتیک بود. من ولی نه آن زمان که دربند خانواده بودم و نه بعد از آن که قدری آزادی پیدا کردم، حتی یک بار هم به سراغ کتابی از فهیمه رحیمی یا م.مودب پور نرفتم. نمیدانم علت فرار از آنها تاثیر سختگیری های مادر -که موفق شده بود یک ناظم مثل خودش درونم رشد دهد- بود یا همان شهوت همیشگی ام برای فرق داشتن یا به قولی خاص بودن. 

وقتی شروع به خواندنش کردم از مواجه با نثر متکلفش به خنده افتادم. گفتگوهایی که بین شخصیت های مختلف رد و بدل میشد بسیار غیرواقعی و مصنوعی بود و در سطر به سطر آن تلاشی آشکار برای ترویج اخلاقیات موج میزد. شخصیت اصلی، مینای شانزده ساله ای بود که من نه در شانزده سالگی و نه هیچ وقت دیگر نمیتوانستم با او همزاد پنداری کنم اما نمیدانم چه شد که به سرنوشتش علاقمند شدم و بدجور دلم میخواست بدانم آخر داستان چه میشود؛ پس تا جایی که مشغله ام اجازه میداد یک نفس میخواندم. کتاب ظرف سه روز -که یک روزش اصلا نتوانستم سراغش بروم تمام شدم. این عطشم برای  تمام کردن چنین داستانی به خودم ثابت کرد که من هنوز هم یکی از همان عامه هستم که دارم هی سعی میکنم خودم را بچسبانم به خواص. حالا نه اینکه خیری از خواص دیده باشم، موضوع این است که عوام گاهی خیلی چندش میشوند.

کنار تو با کمترین فاصله...

حسرت سی و سه سالگیم این باشد که هنوز نتوانسته ام دست عشقم را بگیرم و به کنسرت خواننده محبوبم بروم؛ احتمالا هرگز هم نخواهم توانست.

نخوتی که نکبت شد

بدبختی ملت ایران از آنجا اوج گرفت که آخوند بدل شد به روحانی و بدین سان برای غیر آخوندها که زمانی عامی میخواندشان هویتی جز جسد قائل نشد

960303

تحمل این زندگی که خدا مرا گرفتارش کرده خودش بالاترین بندگی من است، نماز و روزه اضافه کاری است...

قبول باشه


در عجیب و منحرف بودن فعالیتهای دینی ایرانی ها همین بس که مطابق تعلیمات مذهب آخوندهای خودشان فضیلت نماز یومیه اگر به جماعت خوانده شود قابل قیاس با انجام انفرادی آن نیست، اما مطابق مشاهدات من و البته خود شما، کمتر از پنج درصد از مقیدین به فریضه نماز بر جماعت ادا کردن آن استمرار دارند.


در مقابل همین مردم اصرار دارند اعمال مستحبی را مانند احیاء شبهای قدر، اعتکاف، خواندن دعای عرفه و حتی اعمال ام داوود! -که همگی عباداتی فردی است و هدف از انجام آن تعمیق روحیه الهی شخص است- به صورت دسته جمعی انجام دهند. عباداتی دسته جمعی که در نهایت به نوعی دورهمی و تفریح گروهی بدل میشود! هزاران دریغ بر روح معانی این ادعیه که در همهمه و ازدحام آدمهایی که برای گرفتن حاجت آمده اند و دنبال جا برای نشستن و تکیه دادن میگردند گم میشود. 

960301

اگه خردادی ها حکومتی داشتن، مطمئن باشید بیشترتون زنده نبودین. ای بسا قتل عامتون میکردم...

کافه پیانو

دو سه بخش اول را که خواندم به نظرم رسید این که دستم است نه رمان است و نه داستان. بیشتر حس میکردم به آرشیو یک وبلاگ قدیمی برخورده ام، یکی از آن خوبهایش. نوشته ها شامل یک سری روزنوشت مخلوط با اظهار نظرهای شخصی و تعمیم دادن ها و نتیجه گیری های بعضاً غریب بود، به علاوه گریزهای به جا و بی جایی داشت به گذشته که زمان خطی داستان را دچار اعوجاج میکرد. کافه هم گویی قرار بود نخ تسبیح این پراکنده گویی ها باشد. جالب است که در انتهای کتاب خود نویسنده توضیحی داده بود که نظریه من را تایید میکرد الا اینکه من فکر میکردم کافه هم مثل اغلب چیزهای یاد شده در کتاب ردی در واقعیت دارد ولی این طور نبود. انصافاً توصیفش در مورد فضا و متعلقات کافه آنقدر دقیق بود که سختم است خیالی بودنش را باور کنم.


تقریباً نیمه اول داستان به شرح و بسط امور راوی اول شخص گذشت تا سر و کله صفورا پیدا شد که مثلاً قرار بود گره اصلی داستان را ایجاد کند، گرهی که بسته نشده به صورت بی مزه ای باز شد. انگار نویسنده حوصله نداشت با صفورایی که قرار بود پیچیده باشد بیشتر از این وَر برود. آخرین تصویری که از صفورا ارائه شد یک شخصیت بی در و پیکر بود با انگیزه های مبهمی که اصلا معلوم نیست وجود داشت یا نه! شاید صفورا تلمیحی بود به شخصیت و داستانی که من نمیشناسم و به خاطر همین فلسفه وجودیش را نفهمیده ام. شاید هم نویسنده میخواست پایان قصه اش باز باشد، که البته باز ماندنش بیشتر شبیه پارگی بود...


یک جایی خواندم فرهاد جعفری نماینده خرده روشنفکر ایرانی است. نمیدانم چطور است که من با هر معیاری میسنجم نمیتوانم هیچ مدل روشنفکری از توی این کتاب بیرون بکشم، الا وجه اشتراک کلیه روشنفکران عالم که همانا "غُر زدن" است! فرهاد جعفری که من در کتاب دیدم یک سنت زاده مایل به مدرنیسم بود که حرف خاص و تازه ای برای شخص من نداشت.


در مجموع کتاب بدی نبود و فرازهای دلنشینی داشت. به یک بار خواندنش میارزید اما چرا چنین کتاب متوسطی این همه تجدید چاپ شده؟ به نظرم چند علت میتواند داشته باشد.


1. چنین اتفاقاتی اغلب ذیل عنوان "فیدبک مثبت" قرار میگرد که اگر با آن آشنا نیستید میتوانید در موردش جستجو کنید. خلاصه اش این است که فروش چاپهای نخستین کتاب به دلیلی که برای من نامعلوم است -مثلاً سبک نوآورانه در زمان خودش یا یک بازریابی موفق یا تحریکات سیاسی و امثالهم- زیاد بوده. بعد از دو یا سه بار تجدید چاپ کسانی مثل خود من کنجکاو شده اند که بدانند چرا قبل از خودشان این همه آدم جذب این کتاب شده اند؟ و جذب شدن من و امثال من خودش در مرحله بعد باعث کنجکاوی و جمع شدن آدمهای بیشتری میشود و این زنجیره الی ماشاءالله ادامه دارد. چیزی شبیه یک بهمن سهمگین که با غلتیدن یک سنگ شاید کوچک شروع میشود و با همراهی باقی سنگها ادامه می یابد.


2. چاپهای قدیمی بعضی کتابهای نه چندان خاص را که نگاه میکنم، میبینم تیراژ 30000 و 40000 داشته اند که امروزه چنین رقمی -به جز برای کتب درسی- شبیه یک افسانه است. اگر بخواهیم در ذهنمان استاندارد نسبتاً بلندنظرانه ای داشته باشیم و معقول متوسط شمارگان هر چاپ را 25000 نسخه در نظر بگیریم، نتیجتاً هر ده بار تجدید چاپ امروزی با تیراژ 2000 و 3000 نسخه، فی الواقع یک بار حساب میشود. با چنین شاخصی این پنجاه و هفت بار تجدید چاپ حداکثر شش بار تجدید چاپ حساب میشود! پس آنقدرها هم خبری نیست.