کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

970208

بالاخره تب دخترک پایین آمد. وقتی جیش کرد و یک لبخند راحت زد خیال من هم راحت شد که خطر رفع شده است. پوشکش را هم عوض کردم و دیگر میتوانم بخوابم اما خواب از سرم پریده است. نگاهش میکنم، خوشحالم که دختر من است. خوشحالم که هست. دو سال پیش همین موقع روزشماری میکردم برای بغل کردنش. تا چند هفته بعد از به دنیا  آمدنش هر بار که میخوابیدم خواب مراسم خاکسپاری اش را میدیم، وسط جمعیت خودم رامیزدم و اسمش را صدا میکردم؛ بس که در بیداری دلم شور میزد این بچه های نحیف برایم نمانند. خدا میداند چه عذابی بود تکرار و تکرار و تکرار این کابوس. نگاهش میکنم و احساس میکنم چقدر اون روزها دور شده، ولی من هنوز دلم شور میزند؛ فقط کمی کمتر. باز هم تبش را چک میکنم. غلتی میزند و پشتش را به من میکند. بزرگتر که شد -آنقدری بزرگ که خاطرات کودکی برای جذاب باشد، حتماً برایش تعریف میکنم: در بچگی خیلی بدتب بودی. در طول روزهای مریضیت فقط ساکت و بی حال میشدی اما شب که میشد درست بعد از نیمه شب تنت عین یک کوره داغ میشد. گاهی از شدت تب تهوع داشتی. از تن شویه بدت می آمد و جیغ میکشیدی. میل خوردن نداشتی و مایعات را پس میزدی. خلاصه پایین آوردن تبت پروژه ای بود... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد