کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

نظر شخصی

عشق  اتفاقی است در درون آدم و فرق معشوق با بقیه آدمها این است که او باعث این اتفاق شده. احترام معشوق هم از حرمت همان اتفاق است؛ وگرنه هر عاشقی دیر یا زود، میفهمد معشوق هم آدمی است مثل باقی آدمها.  آن اتفاق نه اثرش بر آدم از بین میرود و نه دیگر بار با چنان کیفیتی رخ میدهد. همان اثر ماندگار  است که وقت یادآوری عشقهای قدیمی برق را در نگاه آدمها می آورد، حتی گاهی بغض را در گلوشان آوار می کند و داغی اشک میشود در چشمِ عاشقِ ظاهراً فارغ.

970129

همه مرغی جا میره

لاکِپُشت صحرا میره

یعنی وقت غروب که همه مرغها به لانه شان برمیگردند، لاکپشت تازه برای گردش راهی صحرا میشود. من نمیدانم که این گزاره یک حقیقت علمی است یا خیر، اما یزدی ها این مثل را برای کسانی به کار میبرند که خیلی دیر و بعد از وقت معمول به یاد شروع کاری میافتند. مصداق بارزش هم خودم هستم که حالا که تلگرام در شرف فیلتر شدن است یادم آمده از خودم کانال در کنم!

970126

از بین اون همه کتابی که بهمون رسیده یکیشو برمیدارم تا قبل از خواب برای بچه بخونم، یه مجموعه شعر از اسدلله شعبانیه با عنوان وسایل نقلیه هوایی. صفحه اول یه هواپیمای جت کشیده شده با سه تا بچه رو سر و کولش و شعرش این طور شروع میشه:

کی ام چی ام گاز دارم

بقچه پرواز دارم

با خودم میگم این چی میگه؟ بچه زل زده به عکس و من ادامه میدم:

وقتی در آسمانم 

به بادکنک میمانم

با خودم میگم این چرا اینقدر بی ربطه؟! ذهن و جسمم خسته از اونه که تحلیلش کنم یا برم کتاب دیگه ای بیارم، پس ادامه میدم:

زنبیل گردی دارم

میبرم و میارم

این دیگه واقعا چرته! بچه شیشه شیرشو از تخت پرت میکنه بیرون، ناچارم بی توجهی فعال کنم و ادامه بدم:

کله من گاز دارد

هوای پرواز دارد

!!!

سبک تر از هوایم

ساکت و بی صدایم

دیگه به طور قطع به این نتیجه رسیده ام که این ابیات هر چی که هست توصیف هواپیمای جت نیست. با ضربه آخر دوزاریم بالاخره میافته:

با این که پوست کلفتم

نوک بزنی میافتم

بله! اوره کا! این شعر توصیفه بالونه؛ اما عکس بالون کو؟ عکس بالن تو صفحه بعده! و به همین ترتیب توی صفحه بالن شعر هواپیمای باری و تصویر هواپیمای باری در صفحه بعدش بود و این جلو زدن متن از عکس تا آخر ادامه داشت. متاسفم برای نشرافق با این صفحه بندیش! و آقای شعبانی که حیفش نیومد شعراش سپرد به این خل مدنگها!


970107


زمستان پیارسال برخلاف تصورمون، خونه ای که تازه خریدیم رو تحویلمون ندادن و در نتیجه نوروز پارسال نیمه آواره بودیم. مبلهای مادرم و اثاثیه بسته بندی شده خودم داخل یکی از اتاق خوابها و  اتاق پذیرایی مادرم بود. والدینم دور از ما در خانه خودشان در ولایت پدرم ساکن شدند  و خودم و همسرم و دو تا بچه نوپا توی دو تا اتاق باقی مانده خانه مادرم میلولیدیم. اسباب و لوازم مادرم با سبک زندگی من چندان جور نبود. گاهی برای پیدا کردن وسیله ای که لازم داشتم روزها باید وقت میذاشتم در آخر ناامید و خسته دشت از جستجو میکشیدم. تازه بچه ها کنار شیرشان خوردن غذا رو شروع کرده بودند و تازه راه افتاده بودند و دندان هم درمی آوردند و این موضوعات توی اون وضع ما مشکلات خاص خودش رو داشت. خلاصه بگم که زندگی پاشو بیخ خِرّم گذاشته بود.

 تعطیلات نوروز اون سال به امید عوض شدن حال و هوام همراه خانواده همسرم برای اولین بار به دیارشون رفتیم. یکی از روشهای شناخت هر چیز، شناختن متضاد اونه و به این ترتیب من برای اولین بار متوجه شدم مهمان نوازی واقعی چیه و برای اولین بار با چشمهای خودم دیدم که متضاد اتوپیایی که مهران مدیری در شبهای بَرَره به تصویر کشید نه تنها اغراق نیست، بلکه همین نزدیکی است! به قدری این سفر و رفتار و ادبیات اون آدمها برای من آزاردهنده و خسته کننده بود که عاقبت اون روی سگم بالا اومد و در مقابل آدمهایی که تازه باهاشون آشنا شدم رفتاری رو بروز دادم که خودم از اون شرمنده ام. خلاصه اینکه فکر میکردم نوروز 96 بدترین و نامرادترین نوروز عمرمه و از این بدتر نمیشه؛ اما زندگی بهم ثابت کرد چرا، میشه. 

نوروز امسال از روز اول خودم و همسرم و بچه هام گرفتار سرماخوردگی سخت هستیم و تعطیلات به کاممون زهر مار شد؛ و من باز هم از طریق شناخت متضاد فهمیدم تحت هر شرایطی بهترین موهبت سلامتیه. 




پ.ن. الان که عمیقتر خاطرات نوروز 96 رو مرور میکنم میبینم نوروز تلخ 97 هنوز به بدی او سفر لعنتی نیست!