کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

زنده باد خانواده من

این گروه خانوادگیای تلگرام هم مصیبتی شده

روزی صد دفعه به خودم میگم لفت بده و خلاص.... باز میگم عن بازی درنیار! آدم باش! تحمل شرایط نامراد رو داشته باش! اصلا نخون مطالبشونو، هیچی هم نفرست، فقط باش! تو نه میتونی و نه وظیفه داری روشنگری کنی. بذار هر کس هر جور میخواد باشه. خفه خون بگیر و فقط باش.

باز دوباره یه برخوردی میبینم دود از گوشام میزنه بیرون، باز کظم غیظظظظظ

باز رگباری یه سری مزخرف فرستاده میشه، باز تاسف و اندوه در سکوت....

به این نتیجه رسیده ام کمال من در اینه که یه روزی در برابر مطالب گروه خانوادگیمون آرامشمو از دست ندم! یعنی خدا میدونه چقدر از من انرژی میگیره تحمل هر کدومشون. نمیدونم این هدف ارزش این همه انرژی رو داره یا نه. 

961219


آدمها از بچگی یاد میگیرن بترسن و پنهانکاری کنن. کم کم این ترس و پنهانکاری در ترکیب با جامعه پذیری، برای هر آدم ماسکی نامرئی میسازه که همیشه و همه جا رو صورتشه. هر چی ترسها و ضعفها و تربیت سختتر باشه، این ماسک سنگینتر و ضخیمتر و غیرواقعی تر میشه. اما وقتی همون آدمها احساس امنیت کنن، بی هوا ماسکشونو برمیدارن و با عجله هر چی تو دلشونه میریزن بیرون. یه زمانی به طرز عجیبی بدون خواستِ آگاهانه، برای مخاطبینم فضای امنی ایجاد میکردم و در اون فضا  از رازها و ناگفته هاشون باخبر میشدم. چنین موقعیتی شاید برای بعضی ها خیلی جذاب باشه ولی برای من نبود، تلخ بود و اغلب دردآور، حتی بعضاً مشمئز کننده؛ پس به مرور یاد گرفتم بخاطر آرامش خودم آگاهانه از ایجاد اون فضای امن پیشگیری کنم. البته هنوز هم گاهی پیش میاد....

از خسته بودن خسته ام


خوش به حال نهنگها

به جای اینکه هر جا میرن و با هر کی میشینن، از وضع موجود گلایه بشنون و شکایت کنن، وقتی میبینن اوضاع داغونه و کاری ازشون برنمیاد یه بارکی دسته جمعی خودشونو میکشن که راحت بشن. با هم که هستن چند تا حسن داره، اولا بهشون اَنگ ضعف نمیزنن، ثانیاً کمتر از مرگ میترسن، ثالثاً یه سری نهنگ دیگه سعی نمیکنن نجاتشون بدن...

نهنگ هم نشدیم. پوفففف

زیر سقف دودی


واقعا باید به خانم درخشنده دست مریزاد گفت بابت تلاششون برای ارتقاء آگاهی جامعه. انصافاً حاصل کارشون قابل توجهه و اون طور آموزشی نیست که آدم رو کسل و دلزده کنه. من از بچگی بخاطر موقعیت خودم و خانواده ام درگیر درگیری های زوجهای مختلف بودم و از نوجوونی یاد گرفتم رابطه ها رو تحلیل کنم و در جوانی  به این نتیجه رسیدم علم روانشناسی میتونه کمکم کنه و هر چه بیشتر ازش بدونم بهتره؛ البته که کهدر زندگی شخصیم نتونستم به همه دانسته هام عمل کنم. برای آدمی مثل من فیلمهای خانم درخشنده حرف ناشنیده و نکته نادانسته ای نداره ولی در سکانسی که پسر خانواده برای اولین بار به روانشناس مراجعه میکنه، میگه تا به حال اصطلاح طلاق عاطفی رو نشنیده و این شاید عجیب باشه اما دروغ نیست. بخشی از جامعه ما اصلا نمیدونه مشکلش چیه و باور نمیکنه راه حلی هم وجود!


البته طلاق  عاطفی زمانی رخ میده که ازدواج عاطفی صورت بگیره. به نظرم این اصطلاح در مورد ازواجهای مصلحت اندیشانه و کاسب کارانه ای که کم هم نیست، کاربردی نداره. خوبیش اینه که این نوع زوجها لازم نیست از این بابت نگران باشن!

کافکا در کرانه


ترجمه فارسی از روی ترجمه انگلیسی از روی متن اصلی به زبان ژاپنی

به نظرم بیشتر شبیه چای کیسه ای است که در لیوان آبجوش سوم فرو برده میشود؛ حاصل کار آب جوش نیست اما چای هم نیست. نه اینکه بخواهم زحمت مترجم را بی منت کنم ولی کمال طلب درونم بدجور اذیت شد. بستر بسیاری از داستانها پهن میشود تا نویسنده با افکار خودش عشقبازی کند؛ حس میکنم این داستان هم از همانهاست. البته ما فارسی زبانان محصور در ایران غالباً نمیتوانیم با چنان کیفیتی که باید و شاید شاهد این نوع ماجرا باشیم!!!


در سرتاسر داستان آنقدر موقعیت کافکایی وجود دارد که خود کافکا هم کف می برد! البته شاید نشود آنها را کافکایی خالص دانست، چون در آخر داستان به نوعی رابطه علّی -که البته آن هم به نوعی نامعقول و کافکایی است- ختم میشود. مهمتر آنکه این پایان بندی قصه، سوال همواره بی جواب "خب که چی؟" را به ذهن متبادر میکند، چیزی که درشوک و شیفتگی انتهای داستانهای کافکا هرگز به ذهن نمیرسد.


با همه این اوصاف کتاب جذابی بود. به اواسط داستان که رسیدم حسابی قاطی ماجرا شده بودم. گاهی چرتم میبرد و همراه شخصیتهایی میشدم که در ذهنم ساخته و پرداخته شده بود. یک شب از آن شبها، عجیبترین و کافکایی ترین خواب عمرم را دیدم؛ خوابی که از هر واقعیتی باورپذیرتر بود و تا چند روز گرفتار عوارضش بودم. ناگفته نماند علیرغم تمام عوارضی که داشت، از خواندنش واقعا لذت بردم. 

سگی بگذار، اگر مردمانی


یه نفر به اسم *Ali Maleki*توییت کرده:

هیچ گاه به ‎سگ ولگرد لبخند نزنید، چرا که از نظر آنها شما دارید دندان هایتان را نشان می دهید و این یعنی شروع ‎سوتفاهم.

حکایت حال آدمهائیه که حسن نیت دیگرانو، با خبث طینت خودشون درک و دریافت میکنند. به اینها هر چقدر روی خوش نشون بدی، خصومتشون بیشتر میشه. 

fight club


همیشه سینک کردن زیرنویس فیلمها با منه، چون هم زبانم بهتره، هم حوصله و دقت محاسبه های لازم رو دارم -با تشکر از خودم.

من سفره میچیدم که شوهرم فیلمو گذاشت و گفت تو سینکش کن. هیچ وقت نمیدونم قراره چی ببینیم ولی هر چی باشه از بالا و پایین کردن شبکه های ماهواره خیلی بهتره!یه کم بردمش جلو، این جوری راحتتر میفهمم چی کار باید بکنم. صحنه ای بود که برد پیت جوون و یه پسرک دیگه داشتن همدیگه رو خونین و مالین میکردن و وسطش هم حرف میزدن. پرسیدم اسمش چیه؟ گفت فایت کلاب. تو دلم گفتم "یا پیغمبر! یه فیلم پر از بزن بزن؟! آخه چطور فکر کرده من ممکنه از این فیلم خوشم بیاد؟" چیزی به زبون نیاوردم، تمرکز کردم رو جمله ها. خوشبختانه خودش سینک بود. باز با خودم گفتم " به درک! امشبو بذار اون با بزن بزن خوش باشه، الان یه مدته داریم فیلمهای عالی و سنگین میبینیم، امشبه رو بزن بزن ببینیم. بالاخره برد پیت که فیلم الکی بازی نمیکنه. گیرم کرده باشه، گیرم در حد فیلم فارسی آبدوخیاری باشه، اینم باشه به حساب جیره حماقتم*" 

فیلم با روایت اول شخص -همون پسرک بازیگری که اسمشو نمیدونستم شروع شد و طنز خفیف و خوبی داشت. روندش معمولی نبود ولی نامعقول به نظر نمی رسید. تا سر و کله برد پیت پیدا شد و الخ. فقط میتونم بگم فلسفه، جامعه شناسی، روانشناسی، دردشناسی و کوفت شناسی همه و همه در این فیلم درنوردیده شده! ملغمه ایه که هرکس میتونه خودشو یه گوشه از اون پیدا کنه -البته من اینطور فکر میکنم. میترسم برید ببینید بعد بگید توی روانی خودتو تو همچین چیزی پیدا میکنی، نه ما! از دقیقه سوم یا چهارم با وجود میگرنی که تقریبا داشت کورم میکرد، زل زده بودم به تلویزیون. دو سوم فیلم رفته بود که دیگه داشتم احساس میکردم درد مثل مته حفاری داره از کنار مهره دوم فقراتم بیرون میزنه. به شوهرم گفتم من نمیتونم نبینم، تو خاموشش کن، بقیه اش باشه واسه فردا. 

امشب باز میخوام از اولش ببینم. نمیدونم چه کوفتیه که اخیراً بعضی فیلمها و کتابها رو حس میکنم باید دوباره ببینم و بخونم تا بفهمم. پیش از این هرگز چنین نیازی نداشته ام. احساس کندذهنی میکنم. شاید از خستگیه، شاید از تنبلی ذهنی که خاک خورده و شاید هم اثر دارویی چیزی باشه....   




*توضیح اینکه من به این نتیجه رسیده ام که یه جیره حماقت دارم که باید از سر بگذرونمش. یعنی تو زندگیم ناچارم یه مقدار مشخصی کار احمقانه انجام بدم. این حماقت هر جوری میتونه باشه، از زدن یه حرف نا به جا تا خوندن یه کتاب نا به جا، تا یه خرید نا به جا یا هر چیزی. اگه من آگاهانه جیره حماقتمو پاس کنم که هیچ، اگر نه یه جای خیلی ضایعتر بصورت ناآگاهانه حماقت ازم سر میزنه. نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟ شاید فکر کنید این نظریه احمقانه ای باشه، ولی متاسفانه در زندگی من به شدت جواب میده. شاید چون من یه احمقم!

961207

مادرم یه دعایی داره که میگه: الهی هرکه روشو میبینه، داغشو نبینه.


گویا در گذشته اگر بچه ای در شکم مادر یا حین زایمان می مرد، قابله اونو از مادرش مخفی می کرد چون اعتقاد بر این بود که اگر مادر روی بچه رو ببینه الفتی در دلش ایجاد میشه و جدایی از اون بچه براش سختتر میشه. برای همین مادرم دعا میکرد که اگر زنی روی بچه اش رو دید، تا وقتی زنده است داغ فرزندشو نبینه. 


علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده اما هنوز بیماری های لاعلاج وجود داره، بیماری های عجیبی که تا کسی گرفتارش نشده اصلا خبر نداره که همچو بیماری هم در جهان هست که از چند صد میلیون یک نفر بهش مبتلا میشه. طبیعیه که وقتی انواع سرطان و ایدز و ام اس و امثالهم سالیانه میلیونها قربانی میگیره، دانشمندها (به عبارتی شرکتهای داروسازی) روی پیدا کردن دارو برای یه بیماری کمیاب وقت و انرژی و سرمایه نذارند. بدتر از همه اینه که به یه نفر بگن ممکنه بچه تو این بیماری رو داشته باشه و در آینده نمود پیدا کنه؛ پس باید تحت مراقبت باشه. خب گیرم نمود پیدا کرد و تشخیصشم دادین، آخرش که چی؟!


فقط همون دعای مادرمو در حق همه مادرها دارم: الهی هرکه روشو میبینه داغشو نبینه!

961206


دو تا دختر من کاملاً شبیه دو تا عمه شون هستن. اتفاقا اونها هم فاصله سنی کمی دارن و تو خیلی از عکسهاشون انگار دوقلو هستن. گاهی با خودم فکر میکنم به حال مادرشوهرم، وقتی که به بچه های من نگاه میکنه؛ انگار که تاریخ داره براش تکرار میشه. چنین شرایطی برای همه پیش نمیاد، شاید بشه اونو یه فرصت خوشایند دونست، اما مطمئن نیستم احساسی که ایجاد میشه شادی خالص  باشه. خودمو که جای مادرشوهرم میذارم، دلم میگیره. 

961205


درون هر آدم فرشته ای هست و شیطانی؛ فرشته ها هر کدام موعظه های مخصوص خودشان را دارند، ولی وسوسه ی اغلب شیطانها شبیه هم است.