میدونستم بد بودن کار هر کسی نیست. شاید اونقدر مار به خوردم داده باشن، که الان از هر افعی، افعی تر شده باشم اما از افعی بودن خوشحال نیستم. ذات من محبت کردن و بخشیدنه، شاید ژست سردی و لجاجت بگیرم تا طرف مقابل رو ناراحت کنم اما خودم چند برابر اون ناراحتم.
زندگی برای من مبارزه نبود، اما دیگه باورم شده تو رینگم و راه فراری هم نیست. حتی اگه دستامو بالا بگیرم و تسلیم بشم، باز میزنندم. این مبارزه قانون نداره، داور نداره، حتی برنده هم نداره. تو این مبارزه زخم میزنی تا زخم نخوری و زنده بمونی، زنده بمونی تا مبارزه بعدی رو انجام بدی و باز زخم بزنی تا زخم نخوری... اما من در اوج قدرت باز هم نمیتونم از یه حدی بیشتر زخم بزنم. هنوز از دیدن رنج حریف میرنجم. شاید یه روز دیگه این خرده احساس رو هم نداشته باشم. کسی چه میدونه؟!
واقعا کار زشتی کرده ،
شوهرت باید جدی برخورد می کرد ،
احترام مادر و خانواده اینا واجبه ،
ولی خب یه سری از کارا اصلا صحیح نیس ،
و باید مادرشم که باشه بهش بگه اشتباه کرده .
آه...