کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

.


نام خانوادگیش را به یاد ندارم، همه بچه های کلاس محمد صدایش میکردند. وقتی شناختمش که در گیر و دار آشنایی با همسرم بودم. هم سن خودم بود و بنظرم پسر جذابی می آمد، هم ظاهری و هم باطنی؛ ولی آشنایی من و خواستگارم جدی تر از آن بود که حاشیه ای مثل علاقه به محمد در کنارش شکل بگیرد. ضمن اینکه دنیایش تفاوت زیادی با دنیای من داشت و دور از مخیله ام بود که او از من خوشش بیاید. اگرچه دیده بودم توجه و نگاه خاصی به من دارد، میگذاشتم به حساب این که شاگرد خوبی برایش هستم و در مباحث مشارکت جدی دارم. انگشتر نامزدیم ساده بود و توی دست راستم میانداختمش، چیزی نبود که دیگران جدی بگیرند. یک روز سر کلاس به دلیلی که یادم نیست اعلام کردم نامزد کرده ام و با خنده انگشترم را نشان دادم. بهت توی صورت محمد دوید، انگار چالش آب سرد را خشک خشک به سرش آورده باشند. از دیدن حسرت و چرای توی چشمانش، خنده روی دهنم ماسید. فکرش را هم نمیکردم قضیه اینقدر برایش جدی باشد. از آن لحظه تا آخر کلاس هیچ کداممان نفهمیدیم چه طور گذشت. از جلسه بعد محمد دیگر آن محمد قبلی نبود.


امروز داشتم به این فکر میکردم اگر رابطه ام با او جدی شده بود... آیا ازدواج میکردیم؟.... بچه داشتیم؟.... الان کجا بودیم؟.... چه میکردیم؟.... هر چه به خودم فشار آوردم نتوانستم تصورش را هم بکنم.

960730


نوشته (نقل به مضمون) هر آدمی درون خودش یه آدم چاق و یه آدم  لاغر داره. تا امروز چاق درونت تصمیم میگرفت چی بخوری و تو چاق شدی. از امروز به ندای لاغر درونت گوش بده تا لاغر بشی. من هر وقت به این مطلب فکر میکنم دقیقا تصویر لورل و هاردی میاد جلوی چشمم، هر دو کودن هستن ولی خب لاغره کودنتر و ضعیفتره. هروقت ازش میپرسم الان باید چی بخورم؟ چی کار کنم؟ با اون چشمای خنگش بهم زل میزنه، پس کله ش رو میخارونه و  همونجور شل شل میگه: "نمیدونم... هی اولی! تو میدونی این یارو باید چی بخوره؟" تنها امیدم اینه که پنجره کوبیده بشه پس کله لاغره، یا اینکه چاقه بره تو کما.

960729


گاهی ـمثل همین الان، حس میکنم بی حوصله ترین آدم روی زمینم؛ یعنی اگر بی حوصلگی جزء رشته های پاراالمپیک می بود، قطعا مدال قهرمانی مال خودم بود. چرا پارا المپیک حالا؟ چون شرکت کنندگان المپیک غالباً آدمهای سالمی هستند ولی بی حوصله ای در حد من، بی شک بخشی از مغزش مختل است! در حدی بی حوصله ام که صبحی آیکون تلگرام را روی گوشی لمس کردم ولی باز نشد و من کلاً از باز کردنش صرف نظر کردم. قفسه کتاب را نگاه کردم و کتابی را که میخواستم، ندیدم و کلاً از خواندنش صرف نظر کردم. بچه ها را خواباندم و خواستم بروم قدم بزنم ولی دیدم باید لباس عوض کنم و خب.... معلوم است که صرف نظر کردم. حرکاتم جوری است که انگار زندگیم بخشی از یک فیلم کلاسیک لهستانی به زبان اصلی است که دارد اسلوموشِن پخش میشود، همانقدر بی مزه و بی معنی.

2:22


2:22 را از وسط و پاره پاره دیدم. حکایتی بود از یک عشق هالیوودی، بی نظیر و تمام عیار، مثل رانندگی های هالیوودی، فضانوردی های هالیوودی، ابرقهرمانان هالیوودی و.... یادم آمد که جایی خوانده بودم "با کسی ازدواج نکنید که میتوانید با او زندگی کنید، با کسی ازدواج کنید که نمیتوانید بدون او زندگی کنید." این هم نصیحتی است هالیوودی. بین همه آدمهایی که به زندگیم آمدند و از آن رفتند یا رانده شدند، فقط یکی بود که هنوز هم هست؛ کنجی کمرنگ و بی صدا. کسی که من نمیتوانم بدون او زندگی کنم اما یقین دارم که با او هم نمیتوانم. 

960722


توی گروه های تلگرامی، پیامهای عجیب میاد. باز مردم عکس پروفایلشونو خلیج فارس گذاشتن. یه پیام میاد تو گروه خانوادگی که فلان ساعت شب در حمایت از 3پاه عکس پروفایلتونو پرچم ایران بذارید. خدایا باز چه خبره؟ کار دارم و وقت جستجو ندارم. ساعت دو تصادفا میرم روی شبکه یک و اخبار ظهرگاهی. بازم ترامپ نطق کرده و اراجیف گفته. مرتیکه بور زِرزِرو، چقدر از فرم حرف زدن و غنچه کردن لبهاش چندشم میشه. به قول یکی از توئیتری ها یه حالت نوموخوام خاصی تو چهرشه، عین بچه احمق لجبازی که والدینش وقت و حوصله و دانش لازم رو ندارن تا تربیتش کنن. گوینده اخبار ول کن نیست، مدام جملات رئیس جمهور ایران وآمریکا را تکرار میکند. احساس نا امنی میکنم. پوشک بچه باید تعویض بشه. چند روزه اسهال شدن و روزی چندین بار باید پی پی پاک کنم و شورت و شلوارشونو عوض کنم. دستامو صابون میزنم. مهره های کمرم میسوزه. بچه ها یه کم بهترن. به تپه لباسهای کثیف نگاه میکنم. چقدر کار دارم. ولی خوشحالم که بهترن. باز میترسم. نکنه جنگ بشه. اگه جنگ بشه چیکار کنیم. من که جونمو ورمیدارم فرار میکنم. به هوای کنسرت با تور میرم یه کشور دیگه و میرم سفارت دشمن و پناهندگی.... چرا باید به این مملکت وفادار باشم.؟ بچه هام رو هم میبرم. ولی شوهره نمیاد، همیشه میگه باید واسه این مملکت جنگید. ای دل غافل، تازگیا رفته دنبال کارت بسیج فعالش. اگه 3پاه بیاد خِرکِشش کنه و ببردش جنگ چی؟ بهش زنگ میزنم. میگم دیدی اونقدر آرزوی شهادت کردی تا بالاخره جنگ شد. میگه سگی که پارس میکنه گاز نمیگیره. میگم هر دو طرف دارن پارس میکنن. میگه دعوای دیپلماتیکه. میگم جنگ عراق هم همینجوری الکی شروع شد. میگه امریکا دیگه پول جنگیدن نداره. میگم بچه نشو، گول گزارش مالی رو نخور. میجنگن که پول دربیارن، نفتو ببرن، اسلحه بفروشن، پول درمیاد دیگه. بچه گوشی رو از دستم میکشه. میگم با بچه حرف بزن و بعد با اون یکی... وقت نداره واسه حرف زدن. من هم دیگه حرفی ندارم. باز هم غذا میخورم. به وزنم فکر میکنم. اگه جنگ بشه، چی میشه؟ دیگه چه فرقی داره چاقم یا نه؟ بچه داره بازی میکنه. به مادرم فکر میکنم که زمان موشک باران منو باردار بود. خوشحالم که جنگ نیست. بیزارم از جنگ. به این فکر میکنم که تومسخره بازی تعویض عکس برای حمایت از 3پاه شرکت کنم یا نه. به نظرم این کارها بیشتر از اقتداز نشونه ترسه. یعنی ما تهدیدها رو شنیدم و جدیش گرفتیم. ولی شاید با این حمایت بی خیال بشه. واقعا چقدر اهمیت داره چنین کاری؟

بازمانده


من یه دهه شصتی هستم که عضویت در شبکه های مجازی رو با فرومهای تخصصی شروع کردم. ساعتها به به اسم و عکس و مشخصات مندرج در پروفایلهای نخستینم فکر کرده ام چون به نظرم اینها معرف شخصیت هر کسی بود و در عین حفظ حریمها باید به صداقت بیان میشد. من تو یاهو مسنجر چت کردم و به قیژ و قوژ دایل آپ گوش داده ام. برای من اینترنت و دنیای مجازی یه جای دور بود که مامان و باباها رو به او راه نبود. اینترنت جای آدمهای نسبتاً به روز بود. دهکده ای بود که در بدو ورود هر کس، تازه وارد بودنش تو ذوق میزد. دهکده ای که میشد با اهالیش صمیمی شد و به خوشی وقت گذروند. اما حالا، با این گوشیهای هوشمند که تو دست همه افتاده، دنیای مجازی دیگه اون دهکده دنج نیست. لشکری از پسر بچه های تخس و دختربچه های جیغ جیغو به تاراج آرامش ما قدیمیا یورش آوردن. از اون طرف جماعت بابابزرگها و مامان بزرگها عکس نوه هاشونو به اشتراک میذارن و کسالت میپراکنن. از یه طرف دیگه خاله زنکها غذا میپزن و مهمونی میگیرن که عکساشو بذارن و در متهوعیت از بقیه عقب نمونن. خلاصه یه جای درهم و برهمی شده، بدتر از دنیای واقعی. دنیای مجازی یه خوراکی شده که سیرت نمیکنه، فقط سنگینت میکنه.

کاش یادم بره دلم چی میخواست

ناکامی خیلی غمگینتر از شکسته. شکست در مقابل پیروزیه اما ممکنه پیروز باشی و در عین حال ناکام. ناکامی یعنی دلت بخواد موزیسین بشی اما مهندسی برق شریف قبول بشی. ناکامی یعنی دلت دیسکو بخواد اما تو قرعه کشی بانک سفر به عتبات عالیات بهت بیافته. ناکامی یعنی هر چیزی غیر از کام تو، هر چیزی غیر از اونی که تو دلت میخواد. ناکامی یعنی دیگه چه فرقی میکنه چی باشه، وقتی اونی نیست که تو دلت میخواد. 

زور میگینااااا


فیلم پورن واسه پاندا میذارین که تحریک بشه و جفتگیری کنه؟!

آخه چرا باید بچه دار بشه وقتی خودش هنوز بچه است و دلش بغل میخواد؟ خرس گنده هست که باشه! خود شما وقتی میبینیش داره برگ میخوره با اون چشمای معصومش، دلت نمیخواد بغلش کنی؟قشنگ مشخصه آمادگی والد شدن نداره. یه جونور هم پیدا شده عقلی میکنه، شما ولش نمکنید....

960631.2


هم وطن عزیزم که اسم دخترت رو گذاشته ای الیزابت و اصرار داری که دقیقا الیزابت صداش کنی، واقعا درود بر همتت! فکر کنم خود خانواده سلطنتی هم به ملکه الیزابت میگفتن الیزا یا حتی الی. فقط در نظر داشته باش الیزابت جان دو سالشه و طبیعیه که کفشاشو دربیاره و از کالسکه پرت کنه بیرون؛ شما یه مقدار خونسردی ملوکانه داشته باش و یه جوری جیغ نکش که کل جمعه بازار فکر کنن بهت تجاوز شده.

950701

نوجوون که بودم، گلستان سعدی میخوندم. دو تا مطلب از باب تعلیم و تربیت خیلی خوب یادم مونده. یکی این بود که تربیت باید در خردسالی صورت بگیره و مثال جالبی که داشت این بود که شاخه درخت رو قبل از این که تنه ضخیمی بشه باید کنار یه چوب قیِّم راست نگه داشت وگرنه بعد از گذشتن وقتش دیگه تلاش واسه راست کردنش فایده ای نداره و فقط منجر به شکستنش میشه! دومین مطلب راجع به تأثیر ذات در تربیت بود و مثالش درخت بادام تلخ بود که هر چه شیره به پاش بریزی فایده ای نداره. گرچه این مطلب در ذهن من کاملاً مردود نبود اما همیشه فکر میکردم این همه «پذیرش تأثیر ذات» شاید یک جور «جبرگرایی» باشه. حالا خودم دو تا دختر دوقلو دارم و از محیط بارداری تا محیط رشد اولیه شون یکی بوده و حداکثر تلاش من و پدرشون این بود که بین این دو تا بچه هیچ فرقی نذاریم، اما اخلاق این دو تا بچه زمین تا آسمون با هم فرق میکنه. علاقمندی هاشون و سرگرمی های هر کدوم منحصر به خودشه و برخوردشون با پدیده های یکسان، کاملا متفاوته. عادات خواب و بیداری و سلیقه غذایی که جای خود داره. کنار این دو تا که هستم، دائماً چهره سعدی با اون لبخند رندانه در عکس روی جلد گلستان میاد جلوی چشمم و با نگاه زیرکش میگه: دیدی گفتم؟! دیدی؟!