کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

960625

من شاگرد خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازری «گرگم به هوا» رودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غم دورماندگی از اصل با من بود. آدم پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه می شد. مارسل را در اندیشۀ مدرسه نومیدی دست داد. مرا اضطراب. چیزی که Dora با شرح داستان ورودش به پانسیونا می آفریند. من هم مثل wolf می خواستم کتاب و کاغذ و قلم و کیف مدرسه داشته باشم. اما به کلاس نروم. سیمون دوبوار در کلاس آرام بود. و نمره را دوست داشت. من هم نمره را دوست داشتم، اما هرگز در کلاس قرار نداشتم.

از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود. هرگز ژولیت آدام از دست «این صدای جهنمی» به اندازه من عذاب نکشید. این صدا خیالم را می بُرید. ذوقم را می شکافت. شورم را می نشاند. در کیف مدرسه پنهان می شد. با من به خانه می آمد و فراغتم را می آزرد. وجودی پیدا داشت: به خوابم می آمد. این صدار درس شتاب می داد. و ترس دیر رسیدن. هرگز کافکا به اندازۀ من این ترس را نچشید. از در و دیوار می شنیدم: «مدرسه ات دیر شد». و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند می شد. صبح، در برف زمستان هم، برابر در بستۀ مدرسه می ماندم تا باز شود. اما سالی یک بار، صدای زنگ مدرسه را اشارت خوش بود. و بشارت می داد: پایان آخرین روز سال، پیش از تعطیلات بزرگ تابستان. در برنامۀ کلاسهای دبستان، نقاشی نبود. هر ماده ای هم که بود، بی معنی بود. معنی کجا و فرهنگ نااهل. هر چه بود از بر می کردیم. شاگرد، کیسه زباله بود. درس در او خالی می شد. «منابع طبیعی ایران» در کتاب جغرافی بود، نه در خاک ایران. سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود، در رسم الخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدیر، «پدر دلسوز» بود. در کلاس نه پدر بود نه دلسوز. کتاب درس فارسی یک مرقّع بی قوراه بود. در آن خزف کنار صدف بود: قاآنی کنار مولوی. مولوی در کتاب سال سوّم ابتدایی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود (دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست)، شعرش از رو هم درست خوانده نمی شد. آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالۀ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانۀ خشک لای کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود. در کتابِ درس خوانده بودم: 

بچه جان بر سر درخت مرو                                                                          لانۀ مرغ را خراب مکن

و بارها بر سر درخت رفتم، لانۀ مرغ را  خراب کردم. نمرۀ اخلاقم در مدرسه بیست بود. در خانه صفر. در مدرسه سر به زیر بودم. در خانه سرکش. در مدرسه می ترسیدم. در خانه می ترساندم. مدرسه هوای دیگر د اشت. خاکی دیگر بود با رسومی دیگر. دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود. یک جزیره بود. لاپوتا بود: در این جزیرهف خوراک درسی ما آبستره بود: نصیحت متساوی الساقین. حکایت متوازی الاضلاع . قرائت قائمه. زبان اهل جزیره را نمی شد فهمید. دوزنده خوب آنجا نبود: لباس فرهنگی بر تن ما می گریست. اهل عمل آنجا نبود. ابتکار و تخیل نبود. دانش، حرفی در کتاب بود. مراوده امکان نداشت. در آن هوا دل می گرفت. جان مشتاق رهیدن بود. 


کپی شده از کتاب اتاق آبی-نوشته سهراب سپهری-انتشارات سروش-چاپ یازدهم 1390


توضیح 1: متن کپی شده از کتابه و سعی کردم رسم الخط و نشانه های نگارشی عین متن کتاب باشه. برای خودم تایپ این همه نقطه و اشکال ویراستاری خیلی آزاردهنده بود! ولی خوندنش در کتاب آزارم نمیداد. به هر حال این است که هست. 

توضیح2: من مدتهاست متن کپی نمیکنم اما دیدم نزدیک مِهره و تب بازگشایی مدارس بالاست و جو نوستالوژِی بازی گرمه. دیدم حس من به مدرسه در این سطور به خوبی توصیف شده، حیفم اومد لذت خوندنش رو با مخاطبینم شریک نشم. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد