کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

960631


وقتی زیر دوشم، تقریبا قبل از بیرون اومدن از حمام، تو ذهنم یه مطلب بالای بیست خط نوشته ام اما وقتی میام بیرون حوصله تایپ حتی یک خطشو ندارم!


خب به سلامتی تابستون هم که تموم شد و شر هوای گرم داره کم میشه. حداکثر دو ماه هوای عالی در پیش داریم. کاش ریه یدک داشتیم و از این هوا دو برابر استفاده میکردیم. عاشق خنکای صبح این ایامم. 


فسقلیای من مثل اغلب بچه ها دوست ندارن موقع خواب چیزی روشون باشه. تابستون دریچه کولرو جوری تنظیم کردیم که بدون روانداز هواشون خوب باشه. فرض کن زمستون هم بهشون لباس خواب گرم بپوشونم. این مدت که فقط صبح ها سرده چه کنم؟ دیشب به کمرشون پارچه بستم که دل و پهلوشون گرم باشه. صبح رفتم رو گلبهارم پتو کشیدم که بیدار شد و یه چپ چپی نگام کرد. بعد با دست و پای کوچولوش سعی کرد پتو رو کنار بزنه اما چون خوابالود بود نتونست و احساس کرد گیر افتاده. شروع کرد با اون زبون شیرینش غُر زدن. خنده م گرفته بود ولی نخندیدم که عصبانی نشه. دست بردار نبود. پتو رو براش کنار زدم. باز هم غر میزد. فهمیدم کلاً از وجود پتو توی تختش ناراضیه. پتو رو برداشتم. با نگاهش گفت: واقعا که! یه ساعت طول میکشه یه کار ساده رو انجام بدی! نکنه توقع تشکر هم داری؟! بعد هم غلطید و پشتشو به من کرد. 

960625

من شاگرد خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازری «گرگم به هوا» رودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غم دورماندگی از اصل با من بود. آدم پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه می شد. مارسل را در اندیشۀ مدرسه نومیدی دست داد. مرا اضطراب. چیزی که Dora با شرح داستان ورودش به پانسیونا می آفریند. من هم مثل wolf می خواستم کتاب و کاغذ و قلم و کیف مدرسه داشته باشم. اما به کلاس نروم. سیمون دوبوار در کلاس آرام بود. و نمره را دوست داشت. من هم نمره را دوست داشتم، اما هرگز در کلاس قرار نداشتم.

از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود. هرگز ژولیت آدام از دست «این صدای جهنمی» به اندازه من عذاب نکشید. این صدا خیالم را می بُرید. ذوقم را می شکافت. شورم را می نشاند. در کیف مدرسه پنهان می شد. با من به خانه می آمد و فراغتم را می آزرد. وجودی پیدا داشت: به خوابم می آمد. این صدار درس شتاب می داد. و ترس دیر رسیدن. هرگز کافکا به اندازۀ من این ترس را نچشید. از در و دیوار می شنیدم: «مدرسه ات دیر شد». و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند می شد. صبح، در برف زمستان هم، برابر در بستۀ مدرسه می ماندم تا باز شود. اما سالی یک بار، صدای زنگ مدرسه را اشارت خوش بود. و بشارت می داد: پایان آخرین روز سال، پیش از تعطیلات بزرگ تابستان. در برنامۀ کلاسهای دبستان، نقاشی نبود. هر ماده ای هم که بود، بی معنی بود. معنی کجا و فرهنگ نااهل. هر چه بود از بر می کردیم. شاگرد، کیسه زباله بود. درس در او خالی می شد. «منابع طبیعی ایران» در کتاب جغرافی بود، نه در خاک ایران. سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود، در رسم الخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدیر، «پدر دلسوز» بود. در کلاس نه پدر بود نه دلسوز. کتاب درس فارسی یک مرقّع بی قوراه بود. در آن خزف کنار صدف بود: قاآنی کنار مولوی. مولوی در کتاب سال سوّم ابتدایی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود (دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست)، شعرش از رو هم درست خوانده نمی شد. آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالۀ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانۀ خشک لای کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود. در کتابِ درس خوانده بودم: 

بچه جان بر سر درخت مرو                                                                          لانۀ مرغ را خراب مکن

و بارها بر سر درخت رفتم، لانۀ مرغ را  خراب کردم. نمرۀ اخلاقم در مدرسه بیست بود. در خانه صفر. در مدرسه سر به زیر بودم. در خانه سرکش. در مدرسه می ترسیدم. در خانه می ترساندم. مدرسه هوای دیگر د اشت. خاکی دیگر بود با رسومی دیگر. دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود. یک جزیره بود. لاپوتا بود: در این جزیرهف خوراک درسی ما آبستره بود: نصیحت متساوی الساقین. حکایت متوازی الاضلاع . قرائت قائمه. زبان اهل جزیره را نمی شد فهمید. دوزنده خوب آنجا نبود: لباس فرهنگی بر تن ما می گریست. اهل عمل آنجا نبود. ابتکار و تخیل نبود. دانش، حرفی در کتاب بود. مراوده امکان نداشت. در آن هوا دل می گرفت. جان مشتاق رهیدن بود. 


کپی شده از کتاب اتاق آبی-نوشته سهراب سپهری-انتشارات سروش-چاپ یازدهم 1390


توضیح 1: متن کپی شده از کتابه و سعی کردم رسم الخط و نشانه های نگارشی عین متن کتاب باشه. برای خودم تایپ این همه نقطه و اشکال ویراستاری خیلی آزاردهنده بود! ولی خوندنش در کتاب آزارم نمیداد. به هر حال این است که هست. 

توضیح2: من مدتهاست متن کپی نمیکنم اما دیدم نزدیک مِهره و تب بازگشایی مدارس بالاست و جو نوستالوژِی بازی گرمه. دیدم حس من به مدرسه در این سطور به خوبی توصیف شده، حیفم اومد لذت خوندنش رو با مخاطبینم شریک نشم. 



البته غمگین نیستم هنوز

بخاطر سالهای پشت میز نشینی کمردرد و دیسک کمر گرفتم.

چند ماهه که به خاطر کنجکاوی بیش از حد فسقلیا مجبورم همه کارها رو سر پا انجام بدم و حالا کم کم اثر رگهای واریسی روی پای راستم دیده میشه.

و این طوریه که با شیبی ملایم میرم که تبدیل بشم به یه زن میانسال با بیماریهای میانسالی!

میمیرم برات

بهشت زیر پای مادره، یعنی هرجا که مادر پا بذاره، بهشت همونجاست.


دلم میخواهد یک تحلیل خوب از خودم داشته باشم اما نمیتوانم. مجموعه ای از عواطف و نیروهای درونی، مثل مهمانان نیمه مست یک مهمانی که ناگهان صدای شلیک شنیده اند، همینطور در سرم جیغ میکشند و بی هدف به این طرف و آن طرف مغزم حرکت میکنند! خودآگاهم مثل میزبان مرعوبی است که باید این مهمانان را آرام کند و بگردد و ببیند که آن صدای شلیک لعنتی از کجا پیدا شد؟! اما هر بار خشم را فرو مینشاند حسادت برمیخیزد و نفرت را هم تحریک میکند که بلند شوند و تکلیف خودشان را معلوم کنند. مهربانی مثل همیشه وسط میپرد، از میزبان،از شلیک کننده، از مادرشوهر سختی کشیده ی عقده ای،  از پلیسهای ناچار گشت ارشاد و از معشوقهای خسته خیانتکار دفاع میکند. حسادت و تنفر فقط برای اینکه مهربانی خفه شود، دست از هیاهو میکشند. منطق نگاه عاقل اندر سفیهی به مهربانی میکند اما ترجیح میدهد در این بحران آب به آسیاب تنفر نریزد. خودآگاه هنوز سردرگم است. خودآگاه است، انتظار میرود از بقیه داناتر باشد، اما نمیداند باید چه کند. به عشق نگاهی میاندازد. عشق مغموم و سرخورده، بیخیال همه غوغاها به لیوان مشروبش زل زده، انگار این لیوان مرکز عالم است و او وظیفه حفاظت از آن را دارد. کسی دیگر به عشق اهمیت نمیدهد. کسی نمیخواهد به یاد بیاورد ، عشق روزی پرشورترین حاضر مهمانی بود، میخندید، میرقصید و به همه توجه میکرد. اندوه لیوان عشق را پر میکند و نگاهی به خودآگاه میاندازد. منطق برمیخیزد و به خودآگاه نزدیک میشود،زمزمه وار میپرسد: موضوع چیست؟ خودآگاه میگوید: فکر کنم مربوط به مکالمات تلفنی چند روز اخیر است.

منطق:خب....

خودآگاه: به نظرت زیاده روی نکردیم؟

:به نظرم لازم بود.

:فکر میکنم شاید بهتر بود صبورتر و مودبتر میبودیم.

منطق نگاهی به صبر میاندازد. صبر را از کودکی به یاد میاورد که بازیگوش و کم طاقت بود. حالا جوان است و خیلی بیشتر از قبل میشود رویش حساب کرد اما هنوز خیلی راه دارد برای رفتن.

خودآگاه هم به صبر نگاهی میاندازد و آهی میکشد: امیدوارم روزی برسد که بشود کاملاً رویش حساب کرد.

منطق: ببین خودآگاه عزیز، میدانی از بین همه حضار، من بیشتر هوایت را داشته ام اما بدون صبر نمیشود.

: بله اما خودت گفتی دیگر صبر کافیست و وقت تخریب رسیده.

:بله من گفتم. خشم و تنفر دیگر قابل کنترل نبودند و باید خودشان را در جایی تخلیه میکردند.

: خشم و تنفر.... هر چه میکشم از دست این دو است. پس کی آرام میشوند؟! 

منطق لبخند میزند. دلش برای خودآگاه میسوزد. فکر میکند کاش میشد من و خودآگاه هم مثل عشق مست میکردیم و بیخیال همه چیز میشدیم. 

خودآگاه: باید یک فکری برای اضطراب بکنیم. نگاه کن چطور مثل مرغ سر کنده این طرف و آن طرف میرود و همه چیز را بهم میریزد.

منطق: اضطراب است دیگر، کارش همین است که همه را به جان هم بیاندازد.

: یعنی شلیک کار خودش بوده؟ 

: چه اهمیتی داره؟ اصلا فرض کن کار من بوده. خاصیت این شلیک این بود که تو یادت بیاد کی هستی و کجا هستی و چه وظیفه ای داری.

: اما من هنوز نمیدونم باید چی کار کنم. انگار همه چیز یه خواب بوده....

: برو بخواب، خیلی خسته ای.

: هنوزم فکر میکنی اون همه تندی تو مکالمات لازم بود؟

: آره، لازم بود.

: پس جواب پشیمونی و عذاب وجدان روخودت بده.

: (با خنده)هر چی کار سخته مال منه 

خودآگاه دستشو روی پیشانی و چشمش میکشه. میخواد بخوابه و امیدواره بقیه هم با اون بخوابن.

960611


گرفتار نوعی رکودم که تا به حال تجربه اش نکرده ام. نوعی باری به هر جهت که میدونم تنها به یک جهت خواهد کشید. دارم خزعبل میگویم، خودم میدانم. فکر کردم بهتر است حرفی بزنم ولو خزعبل. سکوت و سکونم نشانه خوبی نیست، این را میدانم. مشخص است که دارم به سمت دنیای زیرین رسوب میکنم. باید خودم را به هم بزنم.