کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

به مناسبت میلاد

زیارتت فقط همان مشهدی که اردیبهشت 85 رفتم.

ترم شش دانشگاه، استاد جوان عجیبی داشتم که به طرز غریبی در جمع به من اظهار علاقه میکرد، شاید چون من در خامترین حال زندگیم حاضر نبودم با او تنها شوم. من هم به سبک خودم دلبری میکردم، با درخششی گیرا در پاسخ به سوالات پیچیده سختترین درس رشته مان و بحث عمیق درسی با او، و دزدیدن نگاهی که تشنه اش بود. هر بار که سر بلند میکردم تا به سوالش جواب دهم،شوق نگاهش را میدیدم اما سوال قلبش را بی پاسخ میگذاشتم. آن روزها آمیخته ای بودم از عواطف ناشناخته و شرم ذاتی و باید و نبایدهای آموخته؛ و مثل همیشه ترسی پنهان. احساس لذت و گناه برای اولین بار چنین سهمگین به جان هم افتاده بودند و من فکر میکردم عشق همین است، و نمیدانستم با "این" باید چه کنم. قلب کوچک مخملینم طاقت سنگینی این هجمه را نداشت...

سنگین و شرمگین به حرم پناه بردم، همان درگاه اول را در آغوش گرفتم و گریه کردم، بلند بلند گریه کردم، مثل حیوانک بی پناهی که لای تله ای تیز زجر میکشد و ناله میکند. هفت روز در همه صحنها و همه رواقها گریه کردم بی آنکه چیزی بخواهم. معشوق محجوب بیقراری بودم که وصل عاشق را میخواستم اما شرم داشتم از خواستن او، فقط میخواستم این قصه تمام شود،  میخواستم آرام شوم...

برمیگشتم در حالی که سبک بودم، استاد هم رفته بود هلند، شاید برای همیشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد