کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

چند ساعت از روز


حرصم میگیره وقتی میبینم لمیده جلوی تلویزیون و بیخیال این همه کاره. راستش من هم دوست دارم همه کارها رو ول کنم و لم بدم و کانالها رو بالا و پایین کنم، اما نمیشه! من زنم، مادرم. حتی شب هم نمیتونم بخوابم و باید کار کنم. همین طور که بچه رو تر و خشک میکنم زیر لب به باباش فحش میدم. حس میکنم دارم کلفتی میکنم. با این که میدونم بچه خسته است و نق میزنه دست از تلاش واسه خوابوندنش میکشم. لباس میپوشم و میذارمشون پیش باباشون. حتی خرید هم من باید بکنم و حداقل نق زدن بچه میتونه تنبیهی برای باباش باشه. موهامو بالای سرم جمع میکنم و شال رو دور گردنم میپیچم. از قیافه توی آینه راضیم. تو خیابون شونه ام رو میدم عقب و سرم رو میگیرم بالا، مثل آدمایی که از خودشون و اون چیزی که هستن راضین. چرخ دستیمو پر از سیب زمینی و پیاز و هندوانه میکنم. همینجور که تو سر بالایی دنبال خودم میکشمش با خودم فکر میکنم هنوز زود بود واسه بچه دار شدنم. خوب بود بیشتر از اینها جلوی تلویزیون کنار شوهرم لم میدادم و بیخیالی طی میکردم، اونقدر که مثل خیلی ها حوصله ام سر بره و فکر کنم وقتشه با آوردن یه بچه تغییر ایجادکنم! اما من ترسیدم، مثل بیشتر زندگیم که بیشتر تصمیمهامو از رو ترس گرفتم. ترسیدم سنم بره بالا و بچه دار نشم. من واقعا دلم میخواست مادر بشم. از دستفروش انگور و سیب میخرم. پارک خیلی شلوغه. با خودم فکر میکنم بچه ها که بزرگتر شدن باید بیارمشون پارک. یه دختر لباسش شبیه یکی از لباسهای بچه هاست، ولی بچه من خیلی قشنگتره تو این لباس! شیر و شیرمال هم میخرم براشون. از یه مغازه ابزار فروشی سوال میکنم شیرالات هم دارن؟ که ندارن. دیگه واقعا گرمم شده. چشمم میافته به آسمون و بادبادکی رو به شکل پرنده میبینم که میخ شده تو ارتفاع بالا. دیگه نمیتونم چشم از بادبادک بردارم تا میرسم به خونه. از تو راهرو صدای جیغ بچه ها رو میشنوم. دارن با باباشون بازی میکنن. میام توی خونه و وسیله ها رو کم کم میارم داخل و میبرم میذارم روی کابینت آشپزخونه. باز هم لم میده جلوی تلویزیون، دیگه خیالش راحته که لازم نیست با بچه ها سر و کله بزنه. لباسامو در میارم و بهش میگم تشویقم نمیکنی؟ میگه بابتِ...؟ میگم نمیبینی چه شلواری پوشیدم؟ شلوار لی کمری که قبل از بارداریم میپوشیدم. ابرویی بالا میاندازد و نگاه تحسین آمیزی تحویل میدهد. میگه از بازار گرفتیمش، نه؟! میگم آره و میروم به اتاق خواب. با خودم فکر میکنم خوبه تاپ و شلوارک سفیدم رو بپوشم. لباس عوض میکنم. هوس میکنم برای خودم خط چشم بکشم. صدای بچه ها و داد پدرشان رو میشنوم و میزنم به بیخیالی. خط چشم دنباله داری میکشم. به گفتگوی فرضی با فروشنده لوازم آرایش در مورد مداد چشمی که نرم و روون باشد اما پخش نشه فکر میکنم. داد و فریادهایش بلندتر میشه و بعد صدای جیغ و گریه بچه ها. رژ زرشکی میزنم و از اتاق بیرون میایم. بچه ها را توی اتاق خودشان حبس کرده به جرم اینکه حرفش را نمیفهمند و امر و نهیش را اجرا نمیکنند. بی تفاوت میرم به سمت دستشویی. همینطور که سر توالتم به بی عرضگیش در کنار آمدن با بچه ها فکر میکنم. بارها دیده که وقتی میخواهم بچه ها را از کاری باز دارم حواصشان را به کار دیگری پرت میکنم. بهش گفته ام که این بچه ها نکن را نمیفهمن اما باز هم برایشان سخنرانی میکنه. متاسفانه به حفظ اقتدار پدارنه معتقدم و مجبورم وضعیت را تحمل کنم. از دستشویی که بیرون میایم میبینم کاناپه را رها کرده و داره برای بچه ها شیرخشک درست میکنه. میگم باید شام بخورند....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد