نوجوان که بودم، صبر برایم واژه غریبی بود. وقتی میخواستم فقط میخواستم. گفتگو، تقلا، پرخاش، فریاد... همه ی راه ها را امتحان میکردم و اغلب نمیرسیدم -لااقل آن موقع که میخواستم نمیرسیدم. آه از آن همه نرسیدنها و دیررسیدنها...
حالا اما صبر جزئی از زندگی من است، بخشی از برنامه ریزیم. صبر گاهی شیوه تربیتیم میشود، گاهی آخرین امیدم. عمر که میگذرد جسمت تحلیل میرود اما روحت قوی میشود. میفهمی آغازها و پایانها اغلب آنجایی نیست که تو فکرش را میکردی. هنوز هم به خیلی چیزها فکر میکنی، هنوز هم خیلی چیزها میخواهی، اما صبر میکنی. عمر که میگذرد آرام میشوی.
اوه.خداوند صابرین را دوست دارد