کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

گاهی فکر میکنم صد سال دیر به دنیا آمده ام. خوب بود در دوازده سالگی شوهرم میدادند به یکی از آن آخوندزاده های متجدد و او هم مرا میفرستاد به کلاس آواز بانو قمرالملوک. در یکی از همان آمد و شدها به منزل ایشان، محض فرار از رم اسب گاری، میپریدم جلوی اُتول شهربانی و همانجا روی سنگ فرش خیابان جان میدادم تا نه خودم و نه احدی از ذریه ام شاهد این روزها نباشد.


البته که سلیقه همگان محترم است اما ما هم سلیقه ای داریم و نظریه ای. اگر از من بپرسند ترانه های حامد همایون شبیه سبزی قورمه است لا به لای برگه های خشک لازانیا! کلامی جَعلی و شِبه فاخر که با نسخه ای نازِل از موسیقی مدرن ترکیب شده و جان میدهد برای سرخوشانی که در ماشین صدای موسیقی را تا آخر بلند میکنند و به ضرباهنگش سر میجنبانند، بی آنکه نگران محتوا باشند.

سلام بر سی و دوسالگی

نوجوان که بودم، صبر برایم واژه غریبی بود. وقتی میخواستم فقط میخواستم. گفتگو، تقلا، پرخاش، فریاد... همه ی راه ها را امتحان میکردم و اغلب نمیرسیدم -لااقل آن موقع که میخواستم نمیرسیدم. آه از آن همه نرسیدنها و دیررسیدنها...

حالا اما صبر جزئی از زندگی من است، بخشی از برنامه ریزیم. صبر گاهی شیوه تربیتیم میشود، گاهی آخرین امیدم. عمر که میگذرد جسمت تحلیل میرود اما روحت قوی میشود. میفهمی آغازها و پایانها اغلب آنجایی نیست که تو فکرش را میکردی. هنوز هم به خیلی چیزها فکر میکنی، هنوز هم خیلی چیزها میخواهی، اما صبر میکنی. عمر که میگذرد آرام میشوی.