کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

960212

دوشیزه نسخه پیچ، از همان روزهای نخست افتتاح داروخانه، (حدود ده سال پیش) استخدام شد. خاطرم هست یکی دو سال از من بزرگتر بود و برعکس اغلب همسالانمان او هم مثل من چهره ای دست نخورده داشت. آن روزها تازه گرفتار انواع درد و خرید اقسام دارو شده بودم. اوایل معده ام خیلی اذیتم میکرد یا بهتر است بگویم من با غصه خوردنهایم اذیتش میکردم. بعد هم افسردگی و کمردرد و... خلاصه در گذر سالها دوشیزه نسخه پیش را میدیدم و شاهد تغییرات ظاهر و باطنش بودم. اوایل بسیار خجالتی و کمرو بود -شاید به خاطر لکنت زبانش- ، اما به مرور یاد گرفت که گرم و صمیمی پاسخ مشتریان را بدهد. ابروهای پهنش را تمیز و رنگ کرد و صورتش را بین موهای لخت پریشان، به طور کامل آراست. امروز بعد مدتها به داروخانه شان سرزدم. دوشیزه هنوز هم آنجا بود. ده سال در یک جا کار کنی؟!!! این همه ثبات را هیچ وقت در زندگیم نداشتم. متوجه شدم که هنوز مجرد است. پای چشمانش چند چین افتاده بود و پوستش دیگر شاداب نبود. یعنی من هم اینقدر پیر شده ام؟! شاید بیشتر از او!!! خسته از همه دویدنها و بالا پایین شدنهای روزانه ام،  لحظه ای دلم خواست جای او باشم.  شیرخشک، قطره آهن و دو تا مسواک انگشتی را گذاشت توی کیسه. از اینکه دو تا مسواک انگشتی خریدم متوجه شد که بچه هایم دوقلو هستند. لبخندی زد و  نگاه حسرتمندی کرد. شاید آرزو داشت جای من باشد، شوهر کرده باشد، بچه داشته باشد... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد