کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

951127


میخوام زنگ بزنم به پیمانه و در مورد یه مسأله خانوادگیم باهاش مشورت کنم. دو به شکم زنگ بزنم یا نزنم. عمه خانم درونم میگه پیمانه اگر راه و رسم زندگی بلد بود خودش طلاق نمیگرفت! میگم عمه خانوم! آدم شکست خورده اگر خیذخواه باشه، حداقل میتونه بهت بگه راه شکست کدومه که تو از اون راه نری. البته به نظر من اونی که طلاق گرفته و الان واقعا خوشحاله شکست نخورده. شکست خورده اونیه که هزار غصه تو دلشه و هزار درد تو جونش، اما زورکی لبخند میزنه. 

- چه حسی بهش داری؟

- قدرشناسی


951123


  • داعش اگر خیلی مدعی است، مسئولیت دو تا بچه نوپا را قبول کند.


  • دستمال کاغذی اگر زیر پایه مبل هم باشد، کودک نوپا آن را پیدا کرده و به دهان میبرد.

مذهب اگر معجزه ای دارد، خرج این بیماران بکند!

اتاق پرو فروشگاه شبیه توالت دانشگاه بود. چهار تا کابین پشت هم اما بدون در، با یک آینه سرتاسری در راهرو. در آینه سرتاسری میتوانستم ببینم که در کابین دست چپ خانم درشت هیکلی مانتوی مجلل عربی پوشیده که بقول همراهش میتوانست با آن نازی اینها را جر بدهد و در کابین دست راست دختر جوان باریک اندام مانتوی نارنجی را در تنش ورانداز میکرد. دخترک به خانمی که وظیفه اش رژه رفتن در راهرو و نگهبانی و تعریف از مانتوها بود، گفت که چون چادر پوشیده روسری ندارد(!) و نمیتواند از اتاق خارج شود، در صورت امکان همسرش برای دیدن مانتو داخل بیاید. خانم رژه رونده اسم مرد را پرسید و بدون هیچگونه اخطار به سایرین مرد را به داخل آورد. البته که من حواسم به پوشش خودم بود اما دریغ از یک یاالله که از لای لبهای فرو در ریش حضرت آقا دربیاید. زنِ خودش را برانداز کرد و از خانم رژه رونده پرسید آیا اتاق دردار برای تعویض لباس ندارند؟ طاقت نداشت زنش در حضور بقیه زنها مانتو عوض کند. خانمش را به اتاق تعویض شلوار هدایت کردند اما ریشو همچنان در جای قبلی ایستاد و سر چرخاند. خانمهای کابین سمت چپ بیخیال در عالم خودشان مانتوی عربی را میسنجیدند. خانم درشت هیکل گفت قشنگه ولی باسنم بدجور میافته توش. شاخکهای ریشو تکان خورد،گردن کشید که اگر بشود باسنی دید بزند. طاقتم تمام شد. از کابینم بیرون آمدم زل زدم به مردک و با نگاهم هر چه فحش بلد بودم نثارش کردم. شرمنده از راهرو بیرو رفت. با صدایی که آرزو داشتم بشنود گفتم: زن خودشو چادر میپوشونه، وایمیسته زن مردمو دید میزنه. 

حسادت میکنیم


- مینو! یادته میگفتی فتانه همیشه جفت شیش میاره؟

- خب...

- امروز میگفت پرواز دارم، میترسم بچه اذیت بشه و اینا. حالا بگو کجا؟

- کجا؟

- دارن میرن دوبی خرید عید بکنن

- بیا! گفتم با کون افتاده تو ظرف عسل!

-  والا این دیگه ظرف عسلو کرده تو کونش!


توضیح: ما سه تا هم دانشگاهی بودیم. 

پدر و مادر مینو فرهنگی بودند. هوشش متوسط و ظاهرش کمتر از متوسط بود؛ اما بسیار جاه طلب بود و خیلی سگدو زد تا بقول خودش پیشرفت کند. نهایتا با مدرک فوق لیسانس موفق شد یک شوهر دیپلمه با ضعف شدید بینایی اما از طبقه بالای جامعه به دست بیاورد. طبقه ای که هرگز نتوانست حقیقتاً جزی از آن باشد.

پدر فتانه راننده اتوبوس و مادرش خانه دار بود. هوش متوسط وظاهری نسبتاً خوب داشت. زیاد آرایش نمیکرد اما بیش از انتظار خرج لباس میکرد. خصیصه بارز فتانه گوشه گیری بود و مینو هرگز نفهمید چنین خصیصه ای حچطور میتواند باعث پیشنهادات جذاب شود! شاید همین گوشه گیری باعث میشد مرموز به نظر برسد. شک ندارم وقتی گهگاه بی صدا میخندید همه پسرها فکر میکردند یعنی چه چیزی باعث خنده او شده.؟! بارها خواستم من هم کمتر بخندم اما آن روزها تَرَک دیوار هم خنده دار بود - هنوز هم هست البته اگر بگذارند. من بیشتر از مینو به فتانه نزدیک بودم و همیشه فکر میکردم. آنقدرها که مینو فکر میکند خبری نیست. اما راستش امروز دیگر اینطور فکر نمیکنم.

این که دل تو مال خودش بود کم مسئله ای نیست


حالا که میدونم بعد من چه گذشته، منی که که سه شبانه روز بعد اون یا گریه کردم یا بغض فرو دادم؛ منی که بعد اون بیشتر از یک سال تو لاک تنهایی بودم،منی که تا همین چند ماه پیش شعر عاشقانه نمیخوندم چون یادش حالمو بد میکردمیکرد، منی که دوست داشتن رو از یاد بردم....

حالا که میدونم بعد من چی گذشته، نه قضاوت میکنم نه حقی برای خودم قائلم، فقط به اون مثنوی هفتاد منی که من رو به یادش میسوخت، یک برگ اضافه میکنم و بالای برگ تازه این مصرع ترانه معین رو مینویسم.