کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

940729

خودم را بیشتر آلوده ی آنچه دارم میکنم، به امید آنکه کندن و رفتن برایم غیر ممکن شود؛ اما شک دارم، مثل شک به شهر آبادی که بر گسلی بزرگ بنا شده. 

قبیله من عشق نمیداند

دلم میخواد یه کاری بکنم... دلم میخواد یه خروجی داشته باشم... حتی اگر شده چایی پخش کردن تو هیأت باشه

متأسفم... ببخشید، معذرت میخوام، دور از جون، دور از جون... خیلی بده که آدم فکر کنه فقط وقتی واسه دیگران حمالی کنه داره یه کاری میکنه... تو الان نقشت فرق میکنه، مادر دو تا بچه ای، داری بچه هاتو بزرگ میکنی.

گفتگو چند جمله ای ادامه پیدا میکنه و من به این فکر میکنم برای کسی که میفهمه هیچ حرفی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمه هر حرفی اضافه است.

.

.

.

چه بوی اسفند خوبی...

یه زمانی، هیأت میرفتم، سینه زنی، دسته، زنجیرزنی... این بوی اسفند که میاد یاد اون موقعها میافتم. وقتی به یه هیأتی میرسیدیم که نذری میداد، از وسط یا آخر دسته میپریدیم جلو به امید این که شیر داغ گیرمون بیاد، غافل از اینکه چایی تلخ میدادن...

میدونی، خانواده من همیشه مذهبی بودن، اما نه به سفت و سختی الان. من ولی مطالعات مذهبی رو شروع کردم.... 

یه سری حرفهای تکراری میزنم بدون اینکه حرف مفیدی توش باشه. شاید با این حرفها و تعریفها از خودم، خودم رو دورتر از اونی میکنم که هستم.

.

.

.

ما این خونه رو تو این کوچه دیدیم؟

نه فقط تو این کوچه اومدیم بنگاه.

نه دفعه قبلی که خونه میخریدیم.

دفعه قبلی من فقط یه بار باهاتون اومدم خونه دیدم. یه خونه تو کوچه الف دیدیم، یکی تو کوچه ب، یکی هم میخواست تو کوچه پ نشونمون بده... 

که درمون رو باز نکردن

آره فکر کنم

طبقه دوم میگفت زنگ طبقه اولو بزنین، طبقه اول میگفت زنگ طبقه دوم بزنین

تو چه خوب یادته

من همه چیز خوب یادم میمونه، فقط تظاهر میکنم که یادم رفته. 

پرت میشم یه کهکشان اونورتر. تلخی حرفش غرقم میکنه. نباید باهاش حرف بزنم... هیچ وقت!

.

.

.

یه روز خوب میاد که ما یه خونه صد متری تو سردار جنگل داشته باشیم، ماشین داشته باشیم...

اون روز هم میاد، مطمئن باش. 

وقتی پیر شدیم؟ دیگه چه فایده؟

زندگی همینه، بالاخره آرزوهاتو بهت میرسونه، اما یه وقتی که دیگه آرزوت نیستن.... یه زمانی همه آرزوم این بود که ازدواج کنم، بچه دار بشم، خانه دار باشم و بچه هامو بزرگ کنم... اما درست وقتی از این فازها اومدم بیرون، وقتی که دیگه دلم نمیخواست ازدواج کنم، وقتی میخواستم برم واسه خودم بگردم و دنیا رو ببینم، برام موقعیت مناسب ازدواج پیش اومد...

باز هم دورتر، دورتر، دورتر...

.

.

.

میدونی چرا رفتم سر کار؟ چون میخواستم دستم تو جیب خودم باشه. واسه من افت داشت که بابام پول قبض موبایلمو بده، شاید باورت نشه ولی تو  پیامک صرفه جویی میکردم

خوشبحالت تو موبایل داشتی... 

چون دانشگاه شهرستان درس میخوندم، ترم پنج بودم که سیم کارت دومی رو که بابام ثبت نام کرده بود و درومد، دادنش به من. داداشم یه گوشی قدیمی داشت که داد به من و اینجوری من موبایل دار شدم. 

ما تو کل دوستای دانشگاهمون یکی موبایل داشت، با هر کی کار داشتن به همون شماره زنگ میزدن. بعد یک ماه و دو ماه که کسی زنگ نمیزد، میرفتم مخابرات ... الو! تهران؟..

دوستای من همه بورژوآ بودن، همه لارژ خرج میکردن ، اما همه سهم غصه های خودشون رو داشتن.... ف اول از همه سیم کارت گرفت. همیشه آخرین مدل گوشی رو داشت، هنوزم گوشی بازه. با اینکه باباش یه راننده اتوبوس ساده بود ولی واسه دو تا دخترش سنگ تموم میذاشت. خصوصا ف حسابی تازوند.فکر کن باباش برای اینکه تنها نباشه همراهش رفت دوبی که خانم گردشش به راه باشه! اما چه فایده؟ غصه اون شکست عشقی و اون نامرد عوضی رو داشت. بعدم شد زن یه کارمند بانک، اول بسم الله جهیزیه ش رو بردن تو خونه خود پسره، پایین میدون شهران، بابا و شوهرش واسه ش سنگ تموم گذاشتن... اما سهم غصه ش اینه که آرزوی بچه دار شدن  داره و نمیتونه... م هم که دیدی، وضع باباش توپه. خوب خرج میکرد. اما بعدش ما وارد زندگیش شدیم و دیدیم این آدم چه سختی ها که نکشیده...

انگار هیچی ما رو به هم نزدیک نمیکنه. 

.

.

.

من وقتی ناراحتم زیاد حرف میزنم.

خیلی خوبه که خالی میشی.

خودت خالی میشی اما مخاطبت رو پر میکنی.

هیچم اینطور نیست.

میدونی، آدم که زیاد حرف بزنه، حرف زیادی میزنه. اصلا آدم نباید تو ناراحتی حرف بزنه. آدم از سر ناراحتی یه حرفی میزنه اما تموم نمیشه. وقتی هم که ناراحت نیستی باز اون حرفها تو ذهن مخاطبته. 

من دورم، خیلی دورم، خیلی خیلی خیلی دورم. 

940726

میگم یه زمانی مداحی واسه خودش اثر هنری بود، شعرش مضمون قشنگی داشت، صدای مداح قشنگ بود، روی ملودیش کار میشد، سینه زن میشد ساز توی دست مداح. یه اثری خلق میشد که گوش نواز بود، دلنواز بود... آخه که چی یه عده تک ضرب بزنن، یکی بگه سِین سِین یکی دیگه هم عربده بکشه؟! عربده کشیدن کاری داره؟ همه میتونن عربده بکشن!


میگه الان مردم این چیزا رو بیشتر میپسندن.


میگم طبع مردم مریضه. یکی کارش تمیز کردن گل و لای و کثافت جوبها بود، از قضا گذرش افتاد به راسته عطاران، از بوی خوش راسته بیهوش شد. گلاب به حلقش ریختن و تربت زیر دماغش گرفتن اما اثر نکرد. یکی گفت من این رو میشناسم، میدونم چشه. یه مشت لجن از ته جوب برداشت گرفت زیر دماغش، طرف حالش به جا اومد. 

940711

1. بعد از مدتها دیدمش. 

در واقع از اون روزی که بهم توهین کرد و تهمت دروغ گفتن زد، برام تموم شد. نه که کینه ای ازش داشته باشم، اما به روایت مورد علاقه خودش "سقط من عینی". بعد از اون در تمام مدتی که باهاش در ارتباط بودم من حریمهای خودم رو نگه داشتم و بهش توهین نکردم. کنارش بودم، اما دیگه تو دلم نبود. بیشتر از اینکه از دستش دلخور باشم، واسش ناراحت بودم. من جزء معدود دوستاش بودم چون اصولا دست به تار و مار کردن نزدیکانش خیلی خوبه. چند روز پیش دعوتم کرد برم سفره ابالفضل. یکی از ملاقاتهای اولمون هم تو سفره ابالفضلش بود، همون موقعها که در هفته چند ساعت رو به چت کردن با هم میگذروندیم و شاید با خودمون میگفتیم ای کاش این هم صحبت خوب در مجاورتمون بود. همه آدمهای دنیا میتونن خطرناک باشن، اما هستند آدمایی که خودشونو خطرناک معرفی میکنن؛ و اون هم از همین دسته بود. مجاورت با اون، نشون داد که حرفش بی راه نبوده. امروز که کنارش نشستم، باز هم دلم براش سوخت. احساس کردم پیر شده، دیگه خبری از سرمستی های متظاهرانه اش نبود. قبلا بهش گفته بودم تو وجود تو یه غول گنده هست که تو سعی داری وجودشو انکار کنی و یه نقاب نایس ملو بزنی به صورتش. امروز بهم گفت قبول کردم که اون غوله هست. حکایت من و اون غوله، حکایت مرد فرزانه بود و ببر دیوانه.


2. بعد از مدتها در روضه گریه کردم.

نمیدونم افسردگی قبل از قاعدگی بود یا چیز دیگه، هر لغت زیارت عاشورا که خونده میشد گلوله اشکی از چشمم میغلتید. صحنه های حرم اباعبدالله و امیرالمومنین تو ذهنم تجسم میشد. یاد ایوان طلای نجف افتادم. اولین بار که دیدم، واقعا هیبتش منو گرفت. روز آخری که نجف بودیم مادرم رو در حرم گم کردم. خیلی گشتم ولی نبود. از عالم و آدم خسته بودم. میدونستم که وقتی پیداش بشه میخواد سرزنشم کنه و قصور ناشی از پیری و حواس پرتی خودشو به گردن من بیاندازه. در جواب چی میتونستم بگم؟ سلول به سلول احساس بدبختی میکردم. سرمو روی یکی از دیوارهای صحن گذاشتم و زار زدم. یادم نمیاد عمیقتر از این گریه کرده باشم. 


3. بعد از مدتها در موردش با یکی حرف زدم. 

به مخاطبم که قصد ترک ایرانو داشت، گفتم مادرت بی قراری نمیکنه؟ چند دقیقه قبل خودم اندوه رو تو چشم مادرش دیده بودم، یکسال قبل پسرش رفت و حالا دخترش؛ همسرش هم که هیچ وقت همراهش نبود، به موندن دختر آخرش هم امیدی نیست. مخاطبم گفت که قصد داره به این جور چیزا فکر نکنه، چون فایده ای نداره. راست میگه البته، الان و بعد از اون همه تلاش واسه رسیدن به این لحظه، دیگه وقت فکر کردن به این چیزها نیست. خود من هم آرزو دارم که جای اون باشم. مگه پدر و مادر آدم تا کی زنده میمونن که آدم بخواد فداکاری کنه و به خاطر اونها مسیر آینده اش رو تغییر بده؟ من اگه موندم از ترس و بی عرضگی بود، البته غم پدر و مادرم بخشی از ترسهام بود. بهش گفتم خوب میکنی، آدم هر کاری که بکنه... گفت درد داره. گفتم آفرین! هر کاری که بکنی باید درد رو بکشی. این درد رشد کردن و پوست انداختنه. یه زمانی خودم خواستم یه نفر رو ترک کنم. تلفن رو قطع کردم و به خودم گفتم دیگه هرگز باهاش تماسی نخواهم داشت و نداشتم. اما تا سه روز، نمیتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم. صبح از خونه میومدم بیرون به هوای سر کار رفتن، اونقدر گشت میزدم تا بعدازظهر بشه. به قدری از کارهاش جون به لب شده بودم که خودم خواستم تموم بشه، اما اون پوست انداختنه درد داشت. 

توصیه هایی برای خرید جهیزیه

من فکر میکردم چون آشپزخونه ام بزرگ نیست بهتره وسیله های کمتر با کارکردهای بیشتر بخرم اما الان فهمیدم اشتباه میکردم. مثلا اگر فکر میکنید  یه غذا ساز 29 کاره میتونه مخلوط کن، آسیاب، سبزی خرد کن، آب میوه گیری، همزن و آب مرکبات گیری باشه سخت در اشتباهید. در عمل فقط همون کارهای آسیاب 1.2.3 قدیمی رو به خوبی انجام میده و بقیه کارهاش ضعیف یا در بهترین حالت متوسط انجام میشه. یا مثلا من کلی گشتم تا مدل مایکروفری که میخواستم متعلقات بخارپز کردن داشته باشه ولی بعدش دیدم که اصلا حوصله ندارم برنامه های مایکروفر رو عقب و جلو کنم و اون متعلقات مسخره هم گذاشتن و برداشتنش یه پروژه است. ضمن اینکه علت بخارپز کردن حفظ مواد غذائیه که فکر نمیکنم در مجاورت امواج مایکروفر چیزی ازش باقی بمونه.


یه چیز دیگه، اجاق گاز رومیزی قدرتش خیلی کمتر از اجاق گازهای مبلیه، اگه حق انتخاب دارید این رو در نظر داشته باشید. 


بر اساس یک ماجرای واقعی

داخلی-فضای تاریک اتاق خواب با نور چراغ برق کوچه کمی روشن شده


زن تو بغل مرده، مدت طولانیه که دراز کشیده اند اما خوابشون نمیبره.


زن: به نظرت اولین بار چی شد که به ذهن آدم رسید به جای استفاده از یک جسم تیز مثل چاقو، از دو تا جسم تیز مشابه با زاویه مثل قیچی استفاده کنه؟


مرد: پاتریک جان! کله ات جایی عوض شده؟ این فکرای قلنبه چیه آخر شبی؟


940704

1. داشتم لباسهایی که دیشب با عجله از کشو ریخته بودم بیرون رو تا میزدم و میگذاشتم تو کشو. نمیدونم چه فرآیند بی ربطی تو مغزم شکل گرفت که یادم اومد یه زمانی یه مخاطبی داشتم که بهش میگفتم "قند عسلم". بعد با خودم فکر کردم این چه لقب تخمی بود که من واسه اون بیچاره انتخاب کرده بودم؟! البته خودشم دوست نداشت و شاکی بود. بعد یادم اومد که تخمی ترین رفتارهای زندگیم رو در برابر اون نشون داده ام!! اصلا به خاطر همین بود که یه دفعه تصمیم گرفتم باهاش هیچ تماسی نداشته باشم. اون موقع بهترین راهی که واسه رها شدن از وضعیت تخماتیکم به ذهنم میرسید همون بود. به خودش هیچ توضیحی ندادم و جالبه! که اونم هیچ وقت توضیحی نخواست.


2. برای روشن کردن وضعیت قسطهای وامی که از بانک گه قرض الحسنه مهر ایران گرفتم باید حضوری مراجعه کنم به بانک. یکی از قسطهایی که پرداخت کردم رو ثبت نکردن و الان هی برام معوقه میزنن. تلفنی گفتن درستش میکنن ولی نکردن. از این کار متنفرم و هر بار که قصد انجامش رو میکنم به یه بهونه ای نمیرم یا نمیتونم برم. امروز میخواستم هر جور شده این قورباغه (که بیشتر شبیه نهنگه و منو قورت داده) رو بدم بره پایین اما دست راستم دچار گرفتگی شد و مجبور شدم زنگ بزنم مامانم بیاد برام پماد دیکلوفناک بماله. اینم از این.


3.  امروز همسایه کنار دستیم بابت صدای زناشوییمون بهمون تذکر داد. مونده ام به شوهرم بگم یا نگم! گه بگیرن این مملکتو، یه آخ و اوخ هم نمیتونیم بکنیم با دل خوش.


4. دیشب خواب میدیدم اسمم برای عمره (ای که با مامان اینا ثبت نام کرده بودم) درومده، ولی پاسپورتم اعتبار نداشت. خوابم دنباله دار بود، هی بیدار میشدم باز که میخوابیدم ادامه اش رو میدیدم . جالبه که دوباره تبدیل شده بودم به همون آدمی که واسه عمره ثبت نام کرده بود و با همه وجود دلش میخواست کعبه رو از نزدیک ببینه و اونجا نیایش کنه.